اما قلم ناتوان و زبان قاصر است
دستانم نیز توان بر شمردن لحظه های دشوار آن روزها را ندارند روزهایی که در زیر بار مسؤلیت های زندگی قامتت خم شد ولی همچنان استوار بودی
می خواهم در وصف پدر بنویسم اما به دانش آموزی می مانم که نمی داند انشای خود را چگونه و از کجا آغاز کند راستی در باره کدام ویژگی ات بنویسم؟
در باره مقام و جایگاهت
در باره شکوه و اقتدارت
در باره دست های پینه بسته ات
در باره ی صفای سینه ات
در باره ی دل بی کینه ات
در باره ی صمیمیت و صداقتت
در باره خروار خروار دلسوزی ات
در باره ی نماد عشق حقیقی بودنت
در باره ی همه ی خوبی هایت، زحمت هایت و تکیه گاه بودن و تشویق هایت و...
اما دست هایم گویی بی رمق شدند و قلم از حرکت باز ماند
دلم می خواست با زبان کودکانه می نوشتم چه می گویم دلم می خواست دو باره کودک می شدم و کودکی می کردم
نمی دانم چرا وقتی روز پدر می رسد غم بر دلم خیمه می زند
هر سال که روز پدر از راه می رسد دلتنگ خاطرات و آرزوهای دورانِ کودکی ام می شوم
چه زود گذشت دوران طلایی کودکی!
پدر عزیزم!روزها با شتاب از پی هم آمدند و رفتند و من همچنان حسرت روزهای رفته را می خورم روزهایی که تو با من بودی ولی من با خودم بودم.
از رزوهایی می گویم که من قد می کشیدم و تو خمیده می شدی
روزهایی که من توانا می شدم و از توانایی تو کاسته می شد
روزهایی که آرزوهای کودکانه ام را برایت شماره می کردم و تو با اشتیاق بر آورده می ساختی تا حسرت به دل نمانم
ولی افسوس که در طول این همه سال حتی یک بار هم از آرزوهایت نگفتی و از من چیزی نخواستی
دلم هوای روزهایی را می کند که تو تکیه گاهم بودی و تمامِ بودنت را به پایم ریختی تا من،من شوم اما...
ادامه دارد