از هیچکس به جز خودم دلگیر نیستم
دلگیرم از خودم که به همه ی تمناهای چشم و دلم پاسخ مثبت دادم
دلگیرم از خودم که با احساس بی نیازی به تعلیم و راهنماییِ استادان و بزرگترها می خواستم بزرگی کنم و همه را معلم و راهنما باشم.
دلم می گیرد وقتی به خانه های زادگاهم فکر می کنم که دیروز آن همه بزرگ بودند و اکنون این همه کوچک و کوچکتر می شوند
دلم می گیرد وقتی می بینم وراث به خاطر چند خشت خام با گله مندی و قهر، از یکدیگر روی بر می گردانند و ...
دلم می گیرد وقتی می بینم آن همه سنت های حسنه در جلوی چشمان مان مردند و تشییع شدند و ما به جای افسوس، شادی و دست افشانی کردیم
دلم می گیرد که سنت رفت و آمدها از بین رفت و ما برای زنده نگهداشتنش اقدامی نکردیم
دلم می گیرد وقتی به جای بر گزاری سنت حسنه ی عروسیِ محلی و آن همه رعایت حجاب و عفاف اکنون خوشحالیم که در فلان هتل و تالار معروف مراسم می گیریم
دلگیرم از خودم وقتی می بینم هر چه نلاش می کنم نمی توانم خودم باشم
دلگیرم از خودم که برای بدست آوردنِ آب و نام و نان و موقعیت اجتماعی و کسب حرمت و احترامِ افراد جامعه مدام رنگ عوض می کنم و نقاب بر چهره می زنم
از خودم دلگیرم که غم داشته های دیگران و حسد به این و آن،خواب را از چشمانم ربوده است
از خودم دلگیرم که به جای محاسبه نفس به محاسبه ی مال و اموال این آن مشغول شدم.
دلم می گیرد وقتی به بی دردی افتخار می کنم و نسبت به غم و رنج دیگران بی تفاوت هستم
ادامه دارد