دلگیرم ازخودم(4)
از هیچکس به جز خودم دلگیر نیستم
دلگیرم از خودم که سال هاست راه را گم کرده ام ولی دیگران را گمشده و گمراه می دانم
دلگیرم از خودم که نمی توانم شادی بخش و مرهم زخمِ دل دیگران باشم
دلگیرم از خودم که خبر حزن و اندوه را زودتر از خبرهای شادی و نشاط منتقل می کنم
دلگیرم از خودم که در باره همه چیز اظهار نظر می کنم و خود را عالمِ به علوم می دانم
دلگیرم از خودم که تفکر و سلیقه و آداب معاشرت و نگاهِ مردم را با ترازوی عقل خودم می سنجم.
دلگیرم از خودم که تفاوت مقبولیت و محبوبیت و مشروعیت را نفهمیدم و ندانستم تا مقبول نشوم محبوب نمی شوم و اگر مشروع نباشم آن دو نیز اثر ندارند
دلم می گیرد وقتی با شکسته نفسی هایم می خواهم خود را بزرگ جلوه دهم
دلم می گیرد وقتی برای دیده شدن و جلب توجه دیگران یا بر صدر و بالاترین جای مجلس می نشینم یا پایین ترین
دلم می گیرد وقتی می بینم آدم ها بی آن که خودشان را مستحق تغییر بدانند می خواهند همه چیز و همه کس را به میل خود تغییر دهند تا چون او باشند و مانند او فکر کنند
دلگیرم از خودم وقتی نظر دیگران را به هر قیمتی می خواهم با نظر و سلیقه و رفتار و تفکرِخودم همراه کنم...
دلگیرم از خودم وقتی حراف و پُر گو را سخنوَر و سکوت کننده را لال و بی خاصیت می دانم
دلم می گیرد وقتی می بینم معلم با روش های آموزشیِ دیروز می خواهد فرزندم را برای زندگی امروز و فردا آماده کند .
ادامه دارد