عید و گرانیِ اجناس و...
فصل گل و سبزه و بهار است
صحرا همه جا لاله زار است
عید آمده با نشاط و مسرور
تا بلکه کند غم از دلت دور
افسوس که جنس ها گران است
بهر فقرا بلای جان است
از قیمت گوشت گاو و گوسفند
بگذر که صعود کرد ز اسفند
میوه و تنقلات و آجیل
کردند گران بدون تفصیل
اجناس به ناگهان گران شد
این نیز به کام تاجران شد
عید بهر نیازمند عزا شد
شادی که نشد خود بلا شد
آنکس که فقیر و دست تنگ است
در خانه ی او هزار جنگ است
آن روز برای مرد عید است
کو نزد عیال رو سفید است
دیدی چو فقیر و مرد تنگدست
از صبر مگوی مردِ سر مست
تو کز دل او خبر نداری
اصرار مکن به شادمانی
دانی که چه چیز سد شادیست
فقر و غم و درد و جیب خالیست
گویند بهار روز عید است؟
از عید غم و بلا بعید است
قاسم بگو از نوای بلبل
از دشت بگو و باغ پر گل
با این قلم هر چه می توانی
بنویس ولی نه از گرانی
از محتکران بی مروت
بنویس چه شد حیا و خجلت
گو ترس گر از خدا ندارید
از خلق خدا حیا ندارید؟
گر با همه کس کرده اید قهر
هر لقمه به کامتان شود زهر