فصل گل و سبزه و بهار است
صحرا همه جا لاله زار است

عید آمده با نشاط و مسرور
تا بلکه کند غم از دلت دور

افسوس که جنس ها گران است
بهر فقرا بلای جان است

از قیمت گوشت گاو و گوسفند
بگذر که صعود کرد ز اسفند

میوه و تنقلات و آجیل
کردند گران بدون تفصیل

اجناس به ناگهان گران شد
این نیز به کام تاجران شد

عید بهر نیازمند عزا شد
شادی که نشد خود بلا شد

آنکس که فقیر و دست تنگ است
در خانه ی او هزار جنگ است

آن روز برای مرد عید است
کو نزد عیال رو سفید است

دیدی چو فقیر و مرد تنگدست
از صبر مگوی مردِ سر مست

تو کز دل او خبر نداری
اصرار مکن به شادمانی

دانی که چه چیز سد شادیست
فقر و غم و درد و جیب خالیست

گویند بهار روز عید است؟
از عید غم و بلا بعید است

قاسم بگو از نوای بلبل
از دشت بگو و باغ پر گل

با این قلم هر چه می توانی
بنویس ولی نه از گرانی

از محتکران بی مروت
بنویس چه شد حیا و خجلت

گو ترس گر از خدا ندارید
از خلق خدا حیا ندارید؟

گر با همه کس کرده اید قهر
هر لقمه به کامتان شود زهر