سخن گرم و دلپذیر مرد ناشناخته(3)
از مرد ناشناخته پرسیدم:
چگونه به آرامش فعلی رسیده است؟
لبخند رضایتمندانه ای زد و گفت:در دوره ای از زندگی، تندخو و ایراد گیر و پرخاشگر بودم گر چه کسی به گفته هایم توجه نمی کرد ولی مدام در پیِ تغییرِ دیگران بودم تا این که در یک اتفاق، فهمیدم باید پیش از اصلاح دیگران خودم را تغییر دهم
فکر تغییر دیگران را کنار گذاشتم و خانه ی دلم را از لجبازی و قهر و دروغ و کینه و ریا و حسد و تکبر و حِس خودبرتری و دهها امراض روحیِ دیگر آب و جاروب کردم با اصلاح خود و دور ریختن بارهای سنگین و ننگین رذیلت ها احساس شادابی و سبکی به من دست داد
پرسیدم: محل رشد و تربیت و پرورش شما کجا بوده؟
مرد نا شناخته گفت:من روستایی و روستایی زاده هستم مردم روستا در گذشته همه به هم اعتماد داشتند خانه ها در و پیکر مستحکم نداشت و اگر داشت با اعتمادی که به هم داشتند درب ها هر گز قفل نمی شدند
مردم قدیم همسایه داشتند همسایه ها از سایه برکت هم بهره می بردند زندگی در سایه دوستی های قدیم برکت داشت نشنیده بودم کسی از احساس تنهایی بگوید هر روستایی حدود 100 سال عمر با عزت داشت و وقتی از دنیا می رفت همه از صمیم قلب داغدارش می شدند
بسم الله گفتن و شکر کردن یکی از رسوم آغاز و پایان کارها بود
هرکس در حد وسعی که داشت به دیگری کمک می کرد
هرگز دست فقیر را خالی رد نمی کردند
مقید به دادن خمس و زکات و دستگیری از دیگران بودند
برای تربیت بچه ها اعمال والدین کفایت می کرد خوشبختانه اون زمان این همه روانشناس و روانکاو و دستگاه های بیخود امروزی نبود...
ادامه دارد