برایمان از آن روزها بگویید، ای خرابه ها و  برج ها!
راست قامتانِ سر بلندی که پس از این همه سال برایمان ترانه ی ماندگار زمزمه می کنید تا از شما  درس عبرت های روزگار بیاموزیم
از صحرای آن روزگار و تاخت و تازهای ترکمن ها و شبیخون زدن حرامیان(راهزنان) بگویید!
برج!از آن روزها برایمان بگو که قراولان بر بالای تو سنگر می گرفتند و بر ناکامی دشمن شان قهقهه می زدند!
از قلعه های آباد آن روز و خرابه های امروز بگو که چطور سرانجام پیمانه عمر ساکنین شان پر شد و از بالا به پایین آورده شدند و در دل خاک منزل گزیدند!
بدیهی است تو با زبان بی زبانی با ما سخن می گویی ولی با ما رساتر بگو...
ای برج های خرابه ها و قلعه ها،
ای قطعه ای از تاریخ!هر وقت شما را می بینم به یاد کسانی می افتم که سال ها بر بلندایتان می ایستادند و صحرا را به زیر نگاهشان می کشیدند.
به یاد صاحبان و مالکان کوچک و بزرگ خرابه ها می افتم که ناباورانه به خواب ابدی رفتند و در خاک شدند .
به راستی چه شد که همه ی آن فریادها و همهمه ها گویی در یک چشم بر هم زدن خاموش شدند و مردان صاحب قدرت، ناتوان و درمانده...
اما بی تردید با رفتن و در خاک شدنِ مالکان،عزت و احترام و شوکت تو نیز پایان یافت
روزگاری شما مأوا و پناهگاه و حامی و حافظ خیلی ها بودید ولی اکنون در غربت و تنهایی خویش می سوزید و می سازید.
می دانم که شما برج و باروها  و دیوارهای گِلی،سرد و گرم روزگار چشیده اید و در برابر آفتابِ تموزِ تابستانِ کویر و سرمای سختِ زمستان، مقاوم و استوار مانده اید تا پیام گذشتگان را به ما برسانید...
ادامه دارد