نازنین دلم آرام و  صبور باش!
دل نازینم!آنطور که تو گمان می کنی بی احساس نبودم حتی بسیاری از اشعار دلتنگی را در خلوت و جلوت زمزمه می کردم ولی هرگز به  این باور نرسیده بودم که هر چیزی پایانی دارد و چون دنیا محل گذر است عمر انسان ها نیز پیمانه ای دارد
 نمی دانستم آنچه امروز داریم شاید فردا نداشته باشیم .
نمی دانستم انسان همیشه سالم و تندرست و سرِ پا نیست همانطور که همیشه بیمار نیست
نفهمیدم پایان شب سیه سفید است و عمر شب با آمدن روز پایان می باید
نمی دانستم آسمان همیشه صاف و ابری و بارانی و آفتابی نیست! هرگز به گذر نمی اندیشیدم
نمی دانستم انسان ها نیز افول و نزول می کنند و نمی توانند همییشه جوان و توانا و حتی دانا باشند
نمی دانستم روزی اطرافیانم می روند و من تنها می شوم و مورد سرزنشِ دلم قرار می گیرم.
 نمی دانستم روزی برسد که دغدغه ها و دلشوره ها و بیم و  هراس ها و یأس و غم و غصه های  مردم، محصول تنهایی باشد آن هم تنهاییی خود خواسته!
نمی دانستم روزی را شاهد باشم که ببینم انسان ها برای ساختن ابزار جنگ و کشتن و ویران کردنِ خانه های یکدیگر ابزار می سازند ولی در ساختن خود و انسان ناتوانند و یا بی تفاوت اند!
 گمان می کردم ما برای همیشه در کنار هم هستیم و با بودن مان زمستان سرد را تبدیل به گرما می کنیم.
گمان می کردم نوشیدن چای و خوردن زَردَک در زیر کرسی  و کنار هم بودن همیشگی است نمی دانستم...
نازنین دلم! در این عصری که تکنولوژی روح را مشوش کرده و هر روز به مرگ عاطفه ها نزدیکتر می شویم تو به واژه های همیشه زنده ی  صداقت و محبت و صمیمیت و عشق بیندیش، همان واژه هایی که خوبان گرچه با رفتن شان به سرای باقی از چشممان دور شدند ولی باقیات صالحات و اعمال خیرشان  زنده اند و با ما هستند.
ادامه دارد