بریدن گلوی گوسفند بیچاره یا...؟(1)
لبخند بر لب هایم نقش می بندد و شعف و شادی به عمق دلم راه می یابد و غم و غصه های ریز و درشت هم وقتی در مقابل این همه شادی عرصه را بر خود تنگ می بینند از گوشه قلبم راه فرار در پیش می گیرند و من به میمنت و مبارکیِ روز خجسته ی عید قربان گوسفند را برای قربانی آماده می کنم با کمی شتاب ،آستین ها را بالازدم، کارد را تیز کردم و نگاهم را به جانب قبله دوختم همه چیز برای بریدن گلوی گوسفند آماده شده بود که ناگهان، نگاه معنا دار گوسفند و سخن گفتنش با زبان بی زبانی، همه چیز را تغییر داد با او چهره به چهره و چشم در چشم شدم نگاهش پیام خاص داشت پیامی که تا مغز استخوانم را سوزاند گوسفند گفت: فلانی می دانم که خودت نیز نمی دانی چرا برای کشتن من شتاب می کنی ولی کاش ابتدا از خویش می پرسیدی که چرا کشتن مرا شایسته تر از کشتنِ حُبِ نفس و بغض ها و نفرت های درونت می دانی؟
چرا پیش از کشتن من،اقدام به کشتنِ بعض و کینه ها و کشتنِ مارِ درون و رذیلت هایی نمی کنی که آرامش دیگران و حتی آرامش خودت را سلب کرده اند!
تو مرا به قربانگاه می بری؟
تو باید دلت را قربانی کنی که کانون بد خواهی دیگران شده،
به قربانگاه بردن زبانت که از بام تا شام به غیبت و تهمت این و آن مشغول است مهمتر بود یا کشتن من بیچاره؟
تو باید جهل و نادانی ات را سر می بریدی!
تو باید نفس خودت و تعلقاتت را
و وابستگی های درونت را
و خواسته های نامعقولت را قربانی کنی!
خودت خوب می دانی با کشتنِ من، هیچ چیز تغییر نمی کند...
ادامه دارد