حکایت مردن و انتقالِ من به داخل قبر و... (9)
ماجرای احتضار و مرگ و قبر و...
سرانجام همان حاج آقایی که بر من نماز خوانداز حاضرین خواست به نیک و خوب بودن من شهادت دهند از روی میل یا رودربایستی ، حاضرین به خوب بودنم شهادت دادند.
پس از شهادت دادن حاضرین، نگاهم رفت به سوی خانه ی چند طبقه ای که با خون دل آن را ساخته و توسعه داده بودم و پول هایی که در حساب بانکی ام داشتم و دلارها و سکه هایی که برای روز مبادا در جایی پنهان داشتم و زر و طلاهایی که برای همسرم خریده بودم و وسایل مرفه و مخصوص فرزندانم و...همه را یکی یکی می دیدم و ملتمسانه به آن ها می گفتم: (اي مال) ! به خدا سوگند من بر (جمع کردن) تو حريص و بر انفاق تو بخيل بودم شب و روز خود را براي تحصيل و به دست آوردن تو صرف نمودم و لحظه ای تو را از خود جدا نمي كردم اکنون که در شرایط سخت هستم چه بهره ای می توانی به من برسانی؟مال و اموالم (در جواب) اشاره ای به چند گز پارچه ی سفید کردند يعني استفاده تو از من در اين حال، فقط كفنی بيش نيست و کار دیگری از من بر نمی آید.
وقتی از حساب بانکی و ویلا و آپارتمان و مال و حشم و آن همه زمین و گله و گوسفندانم نا امید شدم به فرزندانم گفتم؛ من براي شما پدری مهربان و حامی و نگهدرانده شما بودم، پس (در اين حال) چه نفع و فايده اي از شما براي من هست؟همه ی فرزندانم گفتند؛ ما تو را به قبر و گودالی كه آرامگاه تو است، مي رسانيم و در آن پنهان مي سازيم.
به عمل و کارهایی که در دنیا انجام داده بودم و یا انجام نداده بودم رو کردم گفتم؛ می دانم که انجام امور خیر بر من سخت بود ولی کارهای نیک هم داشته ام...عمل در جوابم گفت؛من مونس و همنشين تو هستم در قبر تا روز قیامت...
گفتم؛ ای مال و منال و ای فرزندان و خانواده ام من این همه برایتان زحمت کشیدم بی وفایی نکنید به دادم برسید که سخت گرفتارم...ولی افسوس که نه مال آمد به کار من نه فرزند و عیال من...
ادامه دارد