حکایت مردن و انتقالِ من به داخل قبر و....(5)
ماجرای احتضار و مرگ و قبر و...
علایم پایانِ زندگی قابل احساس بود رفته رفته گویی برگ برگِ خاطراتِ زندگی و گذشته ام را ورق می زنم و می خوانم همه ی اعمالم چون نوشته و عکس در مقابل چشمانم نمایان و ظاهر می شدند دیدن آن همه رویدادهای زندگی ام در زمان اندک بر ترس و پشیمانی ام می افزود!لحظه های دردناک محتضر را جز شخص محتضر درک نمی کند زیرا محتضر در اوج سختی ها، نه دستی دارد که بر سر زند/ و نه پای دارد که بر در زند.
حال بسیار بدی داشتم در آن شرایط سخت ،وقتی می دیدم همسر و فرزندانم به فکر فراهم کردن مقدماتِ دفن و کفن و خرج و هزینه های بعد از دفنِ من هستند نگرانی ام دو صد چندان می شد آن ها به تصور این که چون مشرف به مرگ هستم حس شنوایی ام را از دست داده ام بی پرده، باهم سخن می گفتند .من گرچه همه ی صحبت های اطرافیانم را می شنیدم ولی توانِ عکس العمل و تکلم نداشتم!قبل از این و در حالت تندرستی شنیده بودم انسان در آخرین لحظات زندگی، به سرعت از تمام خواسته هایش صرف نظر می کند و حواس خود را از دست می دهد و حتی به اطرافیانش بد بین می شود من همین حس را داشتم دلیلش این است که محتضر تصور می کند اطرافیان فقط به فکر خودشان هستند و او را در تنهایی رها کرده اند! همه ی این ها بر می گردد به آداب بر خورد با محتضر که متأسفانه خانواده ام آگاه به این آداب نبودند...
ادامه دارد