ماجرای احتضار و مرگ و قبر و برزخ؛

هیچ کس از اطرافیان نمی توانستند حال ناگوار مرا در حالتِ سختِ احتضار درک کنند من در حالتی به سر می بردم که احساس گرسنگی و تشنگی نمی کردم.

توانایی تکلم نداشتم.

بینایی ام به شدت کاهش یافته بود.

ضعف شنوایی بر من غالب شده بود.

حس لامسه نداشتم و به عبارتی قادر به حرکت دادن دست و پاهایم نبودم.

سایر عوارض جانبی مثل ضعف تنفس،اضطراب،خستگیِ شدید و سر در گمی به من دست داده بود.

بیهوش شدن و به هوش آمدن های پیاپی این پیغام را می داد که  مغزم فعالیت کمتری از خود نشان می دهد.

هیچ چیز در نظرم جالب و باور کردنی و شیرین جلوه نمی کرد عسل اگر به کامم می ریختند زهر هلاهل بود، شاید به همین دلیل زود رنج و بد خلق و بهانه گیر شده بودم حتی گریه های گاه و بیگاهِ همسر و فرزندانم نیز در من بیزاری به وجود می آورد با این دید، باور نداشتم حتی یک نفر از اعضای خانواده ام حاضر باشد برایم کاری انجام دهد. احساس می کردم همه از بیماری طولانی مدت من خسته شده اند و آرزوی مرگ و رفتنم را دارند.

لحظه ها با دردهای تازه و گاه و بیگاه،به سختی می گذشت ترس و هراس و اضطرابِ مرگ و قبر مزید بر علت شده بود.هیچکس چنین لحظه های دردناکی را جز محتضر نمی فهمد....

ادامه دارد