ماجرای احتضار و مرگ و قبر و برزخ

می گویند:حیات و زندگیِ بشر با سه دوره،رقم می خورد تولد و مرگ و قیامت، که در هر دوره  انسان از عالمی به عالمی ديگر انتقال می ‌يابد و در هرکدام، تمام شرايط زندگي و قوانين حياتي ‌اش دگرگون مي ‌شود و البته هر انتقالی هم ترس خاص خود را دارد من دوره ی اول (تولد) را پشت سر گذاشته بودم و آماده می شدم برای تولد دوم(مرگ)، پس طبیعی بود که مثل به دنیا آمدنم ترس داشته باشم.

هرچه به تولد دوم(مرگ) نزدیک تر می شدم از هر گونه خوردن و آشامیدن و حتی از خودم بیزارتر و از اطرافیانم دورتر می شدم. شما یک کودک را در نظر بگیرید که وقتی مادر می خواهد بعد از 2 سال او را از شیر بگیرد نوک پستانش را سیاه می کند و یا چیزی بر آن می گذارد که کودکش مزه ی و طعمِ لذتبخش شیر مادر را درک نکند. بدیهی است کام کودک هر چه تلخ تر شود از پستان و شیر مادر دلزده تر و دورتر می شود،من نیز  احساس می کردم بعد از این همه سال و در آستانه ی مرگ و سفر به دنیای باقی، دنیا پستان خود را برای من سیاه و تلخ کرده تا هیچ لذتی را درک نکنم و حتی طعم ها در نظر و در کامم زهر مار شوند.با این رویکرد وقتی اطرافیان از روی دلسوزی اصرار می کردند شربتی از دست شان بنوشم با تنگ خُلقی و ناراحتی دست شان را پس می زدم. حتی گریه های گاه و بیگاهِ همسر و فرزندانم نیز  در من بیزاری به وجود می آورد.لحظه ی احتضار غم انگیز است و محتضر باور ندارد کسی دلش به حال او می سوزد و گمان می کند همه از دست او خسته شده اند و آرزوی رفتنش را دارند...

ادامه دارد