همراه با یاران و اصحاب امام حسین (ع)

سلام بر«جَون» غلامِ آزاد شده ی  ابوذر یار صدیق پیامبر(ص)

 سلام بر جَون  سیاه چهره ی دل سفید،

سلام «جون» قدرشناس ، زمان شناس و امام شناس،

 سلام بر «جون» که راهش را از بیراهه  شناخت، و  اطعمه ی لذیذ و اشربه ی مست کننده و کیسه های درهم و دینارِ معاویه در او  وسوسه انگیز نشد.

«جون» برایمان از روزهای حاکم شدن زر و زور  تزویر بگو،  نمی خواهم از کاخ سبز عثمان و اعتراض های ماندگار ابوذر برایمان بگویی که بارها شنیده ایم بیشتر  از خودت بگو؛ حتی از سیاهی رخسارت  هم مگو که همه چیز پیدا و عیان است ولی از سفیدی دلت  بگو،بگو چگونه عاشق خاندان نبوت شدی ،عاشق ماندی و عاشقانه و عارفانه در همین راه شهادت را بر گزیدی؟

مگر نه این که مولا و آقایت امام حسین(ع) فرمود: تو از جانب ما آزاد هستی و به خاطر ما خود را در مشقت و آتش بلا مینداز؟!

حال  به ما بگو چرا نرفتی تا مثل دیگران که حسین(ع) را دعوت کردند ولی در صحرای کربلا  تنهایش گذاشتند،

 و یا  مثل آن ها که با انتخابِ  آسایش و آرامش، کنج خلوت وعزلت را بر گزیدند و به دور از هیاهو، در سکوتِ محض،به امید رسیدن به بهشت، به عبادت خدا و خدمت به یزید پرداختند!

 و یا مانند آن هایی باشی که از امامشان پیشی گرفتند و فتوا دادند نبرد با امیرالمؤمنین یزید جایز نیست ولی با حسین جایز است! و چون کسانی  که سکوت کردند تا هم این طرف را راضی نگهداشته باشند و هم آن طرف را ...

«جون» می گوید؛پاسخ شما روشن است زیرا من به آقا و سرورم حسین (ع) عرض کردم: آقای من، بوی من بد است و شرافت خانوادگی هم ندارم و نیز رنگ من سیاه است. یا اباعبدالله، لطف فرموده مرا بهشتی نمایید تا بویم خوش گردد و شرافت خانوادگی به دست آورم ای پسر رسول خدا، هنگامی که شما در راحتی و آسایش بودید من کاسه‌لیس شما بودم و حال که به بلا گرفتار هستید شما را رها کنم؟من این ها می گفتم و گریه می کردم به حدی که امام حسین(ع) هم گریستند و اجازه دادند به  میدان بروم و شهید شوم و  اسمم در دفتر شهدای کربلا ثبت گردد...

ادامه دارد