همــــراه بــــــــــا ســعدی

هزار سختی اگر بر من آید آسان است
که دوستی وارادت هزار چندانست
سفر دراز نباشد به پای طالب دوست
که خار دشت محبت گلست و ریحانست
اگر تو جور کنی جور نیست تربیتست
وگر تو داغ نهی داغ نیست در مانست
نه آبروی که گر خون دل بخواهی ریخت
مخالفت نکنم،آن کنم که فرمانست
زعقل من عجب آی صواب گویان را
که دل بدست تو دادن خلاف در جانست
من از کنار تو دور اوفتاده ام چه عجب
گرم قرار نباشد،که داغ هجرانست
عجب در آن سر ذلف معتبر مفتول
که در کنار تو خسبد چرا پریشانست
جماعتی که ندانند حظ روحانی
تفاوتی که میان دو اب وانسانست
گمان برند که در باغ عشق سعدی را
نظر به سیب زنخدان ونا ر پستانست مرا
مرا هر آینه خاموش بودن اولیتر
که جهل پیش خردمند عذر نادانست
+ نوشته شده در شنبه ششم شهریور ۱۳۸۹ ساعت ۷:۱۲ ب.ظ توسط قـــاسم بهمـن آبادی
|