به پلک زدن چشم هایم می اندیشم که هر کدامش پیغام دهنده ی گذر عمر هستند پلک زدن یعنی مرگِ لحظه ها،دَم و بازدَم و هر ضربان و طپش قلب، مرگ لحظه هاست.در این میان کاش می شد احوالپرسِ نزدیکترین همسایه یعنی مرگ بودیم و با او انس و الفت بر قرار می کردیم تا با آمدنش اینگونه نگران نمی شدیم.

می دانی مرگ چیست؟مرگ آخرین ایستگاه و آخرین لحظه ی حیات و صادقانه ترین فرصتی است که هرکس با خویش دارد،در آخرین ایستگاه است که پرده ها یکی یکی کنار زده می شوند و صداقت چهره می گشاید و...

خدایا این چه سری است که تولد از «سر» آغاز می شود و مرگ از «پا»

اکنون من مسافر جاده ی طولانی بهمن آباد هستم،

می روم برای بدرقه دیگر مسافرانی که عبورشان در جاده ی زندگی مسدود شده و تن به سفر آخرت داده اند،

می روم به زادگاهم بهمن آبادبرای شرکت در مراسم خاکسپاری و گرامیداشتِ کسانی که آثار و کارها و گام ها و حرف هایشان مرا به فکر وا می دارد،

می روم تا عرض ادب کرده باشم و هم در باره مرگ و آخرت بگویم و بشنوم،

نمی دانم چرا وقتی کسی از همولایتی هایم به جهان ابدی می رود جهانم به هم می ریزد و دلم سخت می گیرد!

امروز بعد از ظهر روز 4 شنبه 6 تیرماه 97 است همه چیز طبق برنامه و به خوبی پیش می رفت تا این که یک پیام از جانب کربلایی حسین آقا هیئتی همه چیز را تحت الشعاع قرار داد پیام به دلیل بیماری همیشگی سروش واضح نیست هنگام غروب سروش و اینترنت چهره می گشایند و امکان دریافت پیام مهیا می شود خبر واضح است حسین حاج اسدالله به دیار باقی شتافته است و بعد از آن خبر فوت حاجیه خانم رقیه بود بلا فاصله برنامه ریزی برای سفر به بهمن آباد صورت می گیرد ولی پیش از این باید از زمان بر گزاری مراسم مطلع می شدم پس از پرس و جو بعد از ظهر روز 5 شنبه مناسب به نظر می رسید.

ادامه دارد