آن چه می خوانید سلسله حکایتی است از همسفر شدن سعدی با مرد انگور فروش.

سعدی با مرد انگور فروش ساعتی را عمسفر بود بعد از افتادن بار انگور از روی خر،استاد سخن پندهایی به مرد انگور فروش داد که ای کاش وی آن ها را به کار می بست تا با چنین مشکلات عدیده ای مواجه نمی شد.

مرد انگور فروش که روزی بر کرسی صدر اعظم (نخست وزیر)  تکیه زده بود و به  وزیران امر و نهی می کرد اکنون گرفتار شده در غل و زنچیر، نزد قاضی ایستاده تا پاسخگوی عملکرد نا درست خویش باشد.

محاکمه ی متهم ادامه دارد و ما نمی دانیم چه سرنوشتی در انتظار اوست پس بهتر است حکایت شیرین و آموزنده ی سعدی و مرد انگور فروش را با زبان شعر دنبال کنیم تا از حال و روز او و آنچه بر سرش خواهد آمد آگاه شویم این شما و این هم عدلیه و دادگاه و قاضی و متهم.

 ولی  پیشنهاد می شود برای پی بردن به اصل ماجرا  ابتدا قسمت های قبل را مطالعه فرمایید.

                     شعر

این  زبان سردار و  بر دارت کند

عرش برده یا که  رسوایت کند

 

بار دیگر یاد از سعدی نمود

یاد از اندرزهای  او نمود

 

لیک بهر این نصایح دیر شد

چون عمل ناکرد در زنجیر شد

 

امر کرد قاضی که حکم اجرا شود

فتنه گر،در بلدیه رسوا شود

 

مرد و  زن کردند جایی اجتماع

مردِ نادم کرد از دنیا وداع

 

قاضی یک بار دگر با پرس و جو

گفت ای مرد خواهش ار داری بگو

 

مرد گفت: قاضی تویی در عدلیه

اختیار داری تو  در این محکمه

 

خواهشی دارم که آزادم کنید

عفو بنمایید و دلشادم کنید

 

یا دهید اذن تا نشینم برخرم

از میان باغ و بستان بگذرم

 

چند روزی را روم  بر مرغزار

دل صفا بخشم میان کشتزار

 

گشته ام دلتنگ فرزند و عیال

گرچه گردیدم بر  آن ها وبال

 

زندگانی خودم کردم تباه

خویش، با دست خود افکندم به چاه

ادامه دارد