کاش ردای تجدد بر می کندیم و به گذشته بر می گشتیم.
بیاییم مثل سال های پیش قصه را از اول شروع کنیم منظورم قصه ی زندگی است که وقتی عاشق می شدیم عشق مان حقیقی و ماندگار بود،
کاش می شد قصه ای می نوشتیم که کلاغ به خانه اش می رسید،
کاش بر می گشتیم به سال هایی که بچه ها زل می زدند به دست های پینه بسته ی بابا و زحمت پدر را درک می کردند،
کاش قصه ای می نوشتیم که توپ قلقلی مان گم نشود و نگوییم نمی دونم تاکجا می ره،
کاش برگردیم به سال های بسیار خوب، که تنها یک چوپان دروغگو داشتیم،نه مثل این دوره زمونه که چوپان های دروغگو، بی شمارند!
آن ساله فقط حسنک گم می شد و محدوده اش هم معلوم بود ولی اکنون همه گم شده ایم و درناکجا آباد در،بدر به دنبال خودمان می گردیم.
کاش کوکب خانم هایی داشتیم با سلیقه و مهمان نواز، یادتان هست کوکب خانم زن با سلیقه ای بود؟
کاش گاوهای مان مثل گاو عموحسین بودند و خودمان هم مثل عمو حسین بودیم،
کاش نوبت ها را در همه جا حتی حرف زدن و...رعایت می شد،زنبیل های قدیمی را که یادتان هست؟ آن وقت ها خرید که می کردیم اجناسِ خریداری شده را توی پاکتِ کاغذی می ریختند و با زنبل می آوردیم خونه، زنبیل هم حرمت داشت هرکجا گذاشته می شد علامت نوبت گرفتن بود،تا این که سر و کله ی تجدد پیداشد از آن پس همه چیزمان پلاستیکی شد زنبیل ور افتاد،حتی شیر پاستوریزه را شیشه ای می فروختند به لطف تجدد آنهم پلاستیکی شد و محیط زیست...
کاش برگردیم به سال هاپیش که کسی هیچ مادری، زایمان سزارین نمی دانست،بچه ها قنداق می شدند و برایشان گهواره درست می کردند،قصد مقایسه ی مادرهای قدیم و جدید نیست ولی انصاف که هست.
کاش می شد جامه ی تمدن و شهری بودن را به دور می افکندیم و دهاتی می شدیم تا کودک مان بهترین موسیقیِ لالایی را بی واسطه از مادر می شنید،کاش دوباره با زمزمه ی مادرانه ی لالا لالا گلم لالا،عزیزو بلبلم لالا به خواب می رفتیم کاش فرزندمان وسیله ی موبایل و لپ تاپ و...را نمی شناخت.
کاش مانند آن سال ها آسیاب به نوبت بود و هیچ شاعری مجبور نمی شد بگوید:نعمت روی زمین قسمتِ پ رویان است / خون دل می خورد آنکس که حیایی دارد.
کاش این همه گِردِ این سه حرفِ پ(پارتی) پ(پول) و پی(پررویی)نمی گشتیم.
کاش به گذشته بر می گشتیم تا بابایی و مامانی جای پدربزرگ و مادر بزرگ را نمی گرفتند مادر بزرگ و پدر بزرگ تا وقتی بابایی نشده بودند اعتبار خاصی داشتند تا این که شدیم بابایی و مامانی،بر وزن اتوبوس و مینی بوس...
مادر بزرگ ها که شدند مامانی،(مینی)گویی کوچک شدند همانطور که بابایی هم دیگه پدر بزرگ و بابا کلو نشد،آخه ما وقتی از دهات اومدیم تهران تعجب کردیم که تهرانی ها چرا به گوسفند می گویند بَ بَ یی؟هنوز اون وقت ها پدربزرگ، پدربزرگ بود بگذریم.
کاش می شد آن همه توپ های قلقلی که می زدیم زمین هوا می رفت حد اقل می دونستیم تا کجا می رفت!
خواستم برای نگاه های عاشق بنویسم؛اهالیِ عاشق نماها،بی وفاها، آن عشقی که ابدی نباشد از اولش عشق نبوده، خواستم در وصف عشق ابدی گریزی به شادی ابدی بزنم دیدم این روزها کسی عاشق نمی شود شما عاشق حقیقی سراغ دارید؟
کاش می شد به مردم می گفتیم حسنک پیداشده به دنبالی که و چه و کی می گردید؟زنبیل ها برچیده شد مردم مدرن شدند،دیگه صف و نوبت نیست دیگر چه بهتر از این می خواستید و می خواهید؟کاش می شد بگوییم راحت باشید کوکب خانم آبرومندانه زندگی کرد و به خانه ی سالمندان نرفت،آن سال ها فقط دربِ خانه ی او بروی میهمانان باز بود از وقتی کوکب عمرش را به شما داد نه مهمان میاد و نه دربِ خانه ای مثل درب خانه ی کوکب خانم به روی مهمان باز است.
خواستم بنویسم بیایید دوباره به جای پاپا،بابا صدایمان کنید و به جای مامی،مادر،به جای مامانی،مادربزرگ و به جای بابایی همان پدربزرگ،دیدم همه چیز دیر شده و مطاع گفته هایم بی خریدار می ماند.
خواستم بگویم دست تان را دردست پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزگ ها بگذارید که اگر رهایشان کنید گم می شوید ولی چون می دانستم همه گم گشته اند و گفته هایم را به تمسخر می گیرند ناگزیر سکوت کردم،
خواستم خیلی حرف ها بزنم دیدم گوش هایشان را گرفته اند تا سخنم را نشنوند و چشم هایشان را بسته اند تا این خزعبلات را نخوانند.یاد شعر سعدی افتادم که گفت:ادیب و عاقل و دانا کسی بود که سخن/به فکر گوید و کم گوید و نکو گوید.