نمی دونم شما چقدر به خوش قدمی وبد قدمی اعتقاد داری ولی اگه ناراحت نمی شی وبین خودمون می مونه می خوام بگم که در خیلی از جاها هنوز که هنوزه  بعضی رو خوش قدم وبعضی رو بد قدم می دونن.

شایدتا حالا  شنیده باشی که گفتن فلان عروس خوش قدم بود و یا فلان داماد بد قدم،این دو  واژه خیلی جاها گرفتاری درست کرده،تا جایی که به اتفاق بدتر از طلاق هم منجر شده.

این همه مقدمه چینی مربوط به گفتن یک خاطره ای از من ودوست بد قدمم می شه که ماجرا ی عاشقی این دوست خوبم چنان آغاز وجنین پایان یافت خودت بخون وقضاوت کن

   شب وروز  وهفته وماه و سال به سرعت گذشت  يادش بخير  انگار همين ديروز بود ،دوران كودكي رو ميگم ،چشم بهم زديم شديم دانش آموز وپيدا كرن دوستان  جديد،درس خونديم وبزرگ شديم ونخود ،نخود ،هر كي برفت خونه خود .

مدرسه امير كبيرسويز كه درس مي خوندم دوستي من و بعضي از بچه ها موندني شد ، هر وقت كه همديگه رو مي ديديم از خاطره هاي اون دوره مي گفتيم ، با بعضي از بر و بچه ها یی كه بزرگتر از من بودن هم دوست شده بودم از همه اون بچه ها خاطره دارم اما يه خاطره اي كه الان يادم اومد رو براتون تعريف مي كنم

خاطره من از اين جا شروع ميشه كه پس از چند سال يكي از همون همكلاسي هاي قديمم رو ديدم پس از كلي خوش و بش كردن و تعارفات معمول، عباس آقا گفت : فلاني يه خواهشي ازت دارم من هم با تعارف گفتم خواهش مي كنم امر بفرماييد ، گفت شما با حاج اقــا ... سلام عليك دارين مي دونم كه برات حرمت قائله و حرفتو قبول مي كنه زحمت بكش برام از دخترش خواستگـــاري كن ، گفتم كار خيره ولي چرا من اين كارو بكنم خيلي ها با حاج آقــا رابطه بهتري دارند مخصــوصا " كه من چند سالی می شه که حاج آقا رو ندیدم. عباس اقا گفت : مي دونم رو حرف شما حرف نمي زنه ، به ناچار و از روي رودربايستي گفتم هر وقت خواستي در خدمتم ، توافق شد فرداي اون روز برم خواستگـــاري، منهم خيلي با احتياط و بدون اينكه كسي متوجه بشه رفتم خونه حاج آقــا،خونواده ي حاج آقا از اينكه پس از چند سال پا م رو تو اون خونه گذاشتم تعجب كردن ،وقتي نشستم وتعارفات تموم شد موضــوع را مطرح كردم ،پيش خودمون بمونه اولش كه قبول نكردن ولي بعد از اينكه كلی توضيح دادم و تشريح كردم خوشبختانه حاج آقا قبول كرد ونظر حاج خانومو خواستند ، حاج خانوم كه مي خواست از خوشحالي بال در بياره اول منگو منگي كرد تا خواست حرفي بزنه حاج آقا گفت : بايد با خونواده و  اقواممون مشورت كنيم.

حاج خانوم بلافاصـــله گفت اي حاج آقا مشورت نداره فلاني ( منظورش من بودم)كه خواستگاري اومده دوست شماست ، آدم خوبيه و... – حاج آقا زير چشمي يه نگاه تندي به حاج خانوم كرد يه دفعه هممون ساكت شديم من  كه ترسيده بودم  گفتم: حاج آقا اگه اجازه بديد فعلا" مرخص مي شم تا شما مشورت كنيد مجددا" فردا خدمت مي رسم منو تا دم در بدرقه كردند اومدم پيش عباس آقا نتيجه رو بهش گفتم خوشحال شد ولي ته دلش عين سير و سركه مي جوشيد ، فرداي اون روز در وقت مقرر رفتم خونه حاج آقـــا ، ولي انصافا" نسبت به ديروز از من استقبال بهتري شد مخصوصا" مادر و دختر كه سنگ تموم گذاشتند،مادر بزرگ هم كه امروز به جمع ما اضافه شده بود خيلي سر حال به نظر ميرسيد، بلافاصله رفتيم سر اصل مطلب هنوز صحبتم تموم نشده بود مادر بزرگ پرسيد عباس آقا كيه ؟ وقتي اونو معرفي كردم يه دفعه به من خيره شد و بلا فاصله گفت: پسره مثل باباش نباشه ! من در جواب گفتم : باباش آدم مقبول و محترميه همه هم قبولش دارن ، مادر بزرگ لبخند تلخي تحويلم دادو گفت : ميگم مثل باباش بد قدم نباشه  همه به هم نگاه كرديم گفتم: مادر جان بد قدم كدومه اينا قديمي شده ، ولي از شما چه پنهون حرف مادر بزرگ اثر خودشو گذاشت چون باباي دختره يواشكي به من گفت : نكنه واقعا" بد قدم باشه ؟ گفتم حاج آقا منو شما نبايد به اين حرفا اعتقاد داشته باشيم ، ولي به دلش شك افتاده بود در مجموع جلسه خوبي بود چون به جز مادر بزرگ تونستم همه رو راضــــي كنم ، اجازه خواستم عباس آقا و من بدون تشريفات، فردا خدمتشون برسيم فوري پذيرفتند جلسه تموم شد، موقع بدرقه و خداحافظي اجازه خواستم فردا با عباس آقا خدمتشون  برسم  كه همشون قبول كردن،‌نتيجه دومين جلسه رو به عباس آقا گفتم :  عباس آقا داشت از خوشحالي بال در مي اُورد ، فرداي اون روز عباس آقا با لباس پلو خوري و شيك،یكي،دو ساعت زودتر از وقت مقرر اومد ، بهش گفتم مرد حسابي آخه اينهمه زود اومدي كه چي بشه ؟ به شوخي گفت: تا پشيمون نشد ن زودتر بريم ،گفتم:ما طبق قرار می ریم اگه زودتر بریم روی خوشی نداره، من سر وقت زنگ خونه حاج آقارو زدم ، دو سه نفري اومد ن درو باز كردن ، قبلا" به عباس آقا گفته بودم كه پر حرفي نكنه و اگه مادر بزرگ حرفي زد نشنيده بگيره ، از قضا وارد اتاق كه شديم با دومين كسي كه احوالپرسي كرد یم مادر بزرگ بود،موضوع رو مطرح كردم مادر بزرگ كه زير چشمي عباس آقا رو نگاه مي كرد كاملا" پيدا بود كه به اين وصلت راضي نيست عباس آقا شمرده وآروم شروع به  بلبل زبوني و شيرين زبوني كرد تا هم بتونه خودي نشون  داده باشه وهم  فكر مادر بزرگ رو از بد قدمي به خوش قدمي تغيير بده ،در آخر گفت: تا حالا تو هر خونه اي كه پا گذاشتم پشت سر هم چند تا عروسي شده نمي خوام از خودم تعريف كنم ولي تا چند روز ديگه تو اين خونه همه دور هم جمع ميشن ، همه  باهم گفتند ايشالله ... دعاي عباس آقا همانا و دور هم جمع شدن همان، چون جند دقيقه اي نگذشته بود كه حال مادر بزرگ منقلب شد ، دارو و درمان خانگي نتيجه نداد و سر انجام مادر بزرگ پس از چهل و پنج دقيقه وقبل از رسيدن به بيمارستان از دنیا رفت.عباس آقا که اوضاع رو قمر در عقرب دید بلا فاصله، مجلس خواستگاري رو ترك كرد ، پس از مرگ مادر بزرگ وضع روحي عباس اقا بهم ريخت چون ميدونست كه هر كار بكنه حد اقل توي اون خونه به عنوان يه آدم بد قدم شناخته شد.عباس آقا تو مراسم عزای مادر بزرگ هم از همه بیشتر زحمت کشید وهم اینکه بیشتر از صاحبان عزا گریه می کرد رفت نزدیکه گوشش گفتم تو چرا نمی فهمی مگه نمی بینی خودشون گریه نمی کنن تو واسه چی خودتو سبک می کنی ؟عباس آقا گفت:عقلت کجاس من به حال خودم گریه می کنم.گفتم پس چرا زیر تابوت توی سر خودت می کوبیدی؟گفت می گفتم :آبروم رفت خاک به سر شدم.گفتم :پس چرا پیش صاحبان مصیبت نمی نشینی ؟گفت :به خدا می ترسم یه اتفاق دیگه ای بیفته وگردن من بندازن. فردای اون روز با اجبار بردمش خونه ی بابای دختر تا تسلیت مجدد بگه و شاید کمی دلشون نرم بشه. چند دقیقه ای که نشستیم چون کارگر حاج آقا حضور نداشت حاج آقا خودش پاشد تا گاو و اسبشو کاه و جو بده من به عباس اشاره کردم تا کیسه جو وکاه رو  فوری از دست حاجی بگیره و این کارها رو انجام بده.عباس هم اطاعت کرد . چون دیگه کاری نداشتیم وراستشو بخوای تحویلمون هم نمی گرفتن خداحافظی کردیم ولی پس از ۳ساعت خبر رسید گاو حاج آقا حروم شده یا به عبارتی مرده. حتی نتونستن سر گاو رو ببرن و حیوونی حروم  یا تلف شده،عباس آقا این دفعه برا گاو بیشتر از مادر بزرگ گریه می کردتا منو دید با فریاد گفت قاسم ملا حالا چی می گی هنوزم من بد قدم نیستم؟ دلد اریش دادم واصرار داشتم که او بد قدم نیست فقط کمی بد شانسه ولی خونواده ی حاج آقا قضاوت دیگه ای داشتن اونا پیغام و قسم دادن که دیگه عباس آقا پاش رو تو اون خونه نزاره می گفتن کوچیک وبزرگه خونه ازش می ترسن

به نظر شما عباس آقا آدم بد قدمي بود يا ميشه گفت آدم بد شانسي بوده؟

پایان قسمت اول