شکی نیست که پروردگار عالم،رحمان است و رحیم،از این رو همه ی موجودات از نعمت های او برخوردارند و تسبیح گوی ذات مقدس اویند بندگانش نیز،هرکدام  از رحمت و عدالت او بهره مند و از سفره ی گسترده و رحمتش برخوردار می شوند،خدایا! از آن جا که تو خالقی و ما مخلوق و بیشتر و بهتر از خودمان به مصلحت مان واقفی، داده ها و نداده هایت را عین عدل می دانیم و از تو تشکر می کنیم!اما به نظر می رسد در میان این همه،یکی از نعمت ها برای ما آدمیان،ازاهمیت خاصی بر خوردار است تا جایی که هر کس به نوعی ادعا می کند خداوند با بخشش بیشترِ این نعمت، به او عنایت ویژه ای داشته است و با این نگاه،جایگاه خود را برتر از نزدیکترین خود می داند و دچار حس خودبرتری می شود لذا اگر کسی خدای نکرده این داشته اش را ناچیز پندارد وی از او بیزاری جسته و دیوانه اش می خوانداین حس و خصلت را از دوران کودکی و شاید هم پیش از تولد در وجودمان نهادینه کردند و شوربختانه تا آخر عمر با ما همراه است!از گوهر گران بهای عقل می برایتان می گویم چیزی که همه مدعی بیشتر داشتنش هستند و با این تصور که بیش از دیگران می دانند همه را نادان تلقی می کنند! این ادعا را حتی دیوانگان هم دارند! در همین جا خاطره ای در ذهنم زنده شد که گفتنش خالی از لطف نیست... 28 سال پیش به پیشنهاد یکی از دوستان، که اهل سرکشی از بیمارستان و دیدار از بیمارانِ خاص بود  برای عیادت از بیماران روانی به یکی از تیمارستان های مشهد رفتیم آن روز بیماران در فضای باز قدم می زدند با خیلی از آن ها احوالپرسی کردیم تا این که یکی از آن ها با خوشرویی پرسش هایم را پاسخ داد وی از فراز و نشیب زندگی  و چگونگی بیماری اش گفت و درد دل کرد. در پایان انگشتش را به طرف درمانگاه نشانه رفت و گفت: مرا از دست این دیوانه ها (پزشکان) نجات دهید؛ این ها هیچی نمی فهمند! یک ماه بعد به تیمارستان سپیده ی انقلاب رفتیم در آن جا افراد تحصیل کرده از معلم ساده گرفته تا استاد دانشگاه و... فراوان بودند. با تعدادی از آن ها گفت و گوی دو نفره و سه نفره داشتم. در طولِ گفت و گو هیچ اثری از بیماری در رفتار و گفتارشان مشهود نبود. سالم بودند و تندرست؛ آن ها نیز مدعی بودند کسانی آن ها را به آن جا آورده اند که عقل نداشته اند! آن ها همه را جز خودشان دیوانه می پنداشتند. همین آقایان و خانم های بیمار که به ظاهر آرام و خوش سخن بودند هرکدام به نوعی سابقه ی خطرناکی داشتند در چنین حالتی خانواده ها با تحمل حرف دیگران،آن هم پس از سال ها صبوری، ناگزیر به بستری شدن بیمارشان تن داده بودند. به یاد دارم یک خانم جوان که دیگران را دیوانه خطاب می کرد، قصد کشتن فرزندش را داشته و همسایه ها کارد را از روی گلوی فرزند 5 ساله اش دور می کنند! خواستم به این نکته برسم که عقل چیست و عاقل کدام است. نمی خواهم باز هم از عقل و تعریف آن بنویسم که دکارت و افلاطون و اسپینواز که به عقل گرا شهرت دارند اشاره و یا به اهمیت عقل نزد فقها و مذاهب (شیعه و معتزله و اهل سنت و...) ورود کنم بلکه می خواهم این پرسش را مطرح کنم که عاقل کیست و کم عقل و بی عقل به چه کسی اطلاق می شود و چه مرجعی در این میان می تواند به عنوان داور بین این ها تفکیک قائل شود و نظر بدهد و یا کدام آدم عاقلی یافت می شود که کم خردی خودش را بپذیرد؟ گویا این عقل بجای آن که گره گشا باشد برای صاحبش ایجاد گرفتاری و درد سر سازی هم می کند؟اینطور نیست؟آها شما به خوب نکته ای اشاره کردی که خطر عقل ناقص بیشتر از آن چیزی است که تصور می کنیم!

فرمودید هرچیز کمش خوب است الا عقل،

فرمودید؛ادعای داشتن عقل به تنهایی کافی نیست و راه بدست آوردنِ عقل نیز علم آموزی است آن هم نه  علمی،

کسی گفت:چون عقل ویژه انسان است پس باید درپی انسان، باشیم ولی حضرت مولوی با این شعر کار را تمام کرد:

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر / کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

 گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما / گفت آنک یافت مـــــــی‌نشود آنم آرزوست

ملاحظه فرمودید؟ در دنیایی که عقل از سر و روی همه می بارد قبولِ کم خردی و یا پیدا کردنِ یک آدم کم عقل بسیار سخت می نماید! پس جای بسی خوشحالی است که هیچکس بی عقل و کم خرد نیست!

باید پذیرفت، در روزگاری که همه خود را عاقل و یا عقل کل می دانند، مشاوره جایگاهی ندارد،جامعه ای هم که مشورت و عقلا  و خردمندان جایی نداشته باشند بی خردان ترکتازی خواهند کرد،با حضور بی خردان و بی ادبان،رفته رفته مرگ انسانیت فرا می رسدو...