شعر خر و بار انگور

آن يكي بـــــر روي خــر انگور داشـــت

صاحبش خر را ز آخور دور داشت

راه ســــــر بالا زميـــن نــا راهــوار

مرد روي بار شد بر خر ســــوار

خـــــر به سختـــي راه ســر بالا برفت

ناگهان از مقعد ش بادي به جســــت

خـــــر كه حيوان و زبانش بستــه است

 با صداي گوز گفتا خسته اســـــت

خر چو دانست صابش را عقل نيست

گوز افزون كرد از يك تا به بيست

با صداي گوز مرد در خــواب شـــــد

 ناگهان از روي خــر پرتاب شــد

خر، كمي اطراف خود را كــــــرد نــگاه

 خرمني را ديد پر از جو و كـــاه

آن طرف تر ديد  دشــــت و كشت زار

مــــــرد را انداخت اندر خــارزار

رفت و رفت تا بر علف زاري رسيـــــــد

صاحبش مي ديد و آهي مي كشيد

مــــرد و خـــــــر با هم نــمودن كــارزار

 مرد بماند و خر برفت در لاله زاز

خواب بيــجا مي ستاند عقل را

 بر زمين زد خواب غفلت مـــــــرد را

در تـرازوي عمل هم اين چنين

 كشته ها خرمن شود در واپسين

آنكه با گوز خري در خواب رفت

كشته اش با گوز خر بر باد رفت

اي بد انساني كه از خر كمتر است

آخورش امــا زخر بالاتر است

 بین خر عيسي به جنت ميرود

 آدم از غفلت حهنـــم مي رود

 اي بد انساني كه با صد مدعا

راه را گم كرد و شد از حق جدا

سگ پليد است راه را پيدا نمود

 همره اصحاب كهف ماوا نمــود

واي بر آنكس كه از  خـركمتر است

بدتـــر از او آنكه از سگ كمتر است

اي خدا من از دو حيوان بدترم

از هر آن چه خلق كردي كهترم

اي خدا ده  راه را بر من نشان

 دست قاسم گير و ره بنما عيان