آزمون بزرگ ابراهیم (ع) و ارتقاء آن حضرت به مقام بندگی
می گویند:عقل همیشه اول حرف می زند اما حرفِ اول را عشق می زند،بعضی عشق را برتر از عقل،دانسته اند! و بعضی دیگر می گویند: مثلثِ عشق،فلسفه و عقل،هرگز سازشی با یکدیگر نداشته و ندارند.راستی عشق را با فلسفه چه کار؟ عاشقی که دل در گرو یار دارد،فقط به معشوقش می اندیشد.بنا بر این از عاشق دلیل عاشقی خواستن بیهوده است.
امروز عید قربان است از نامش پیداست که باید خونی ریخته شود در چنین حالتی همه ی نگاه ها به طرف حیوان حلال گوشتِ سالمی معطوف می شود که برای بلا گردان انسان بایدکارد برحلقومش کشیده شود ولی همیشه چنین نبوده چون این بار یک انسان،باید ذبح شود! آری ابراهیمِ پیامبر، می خواهد اسماعیلش را قربانی کند.چرا؟اگر همه ی دلایل و یا فلسفه هایی که تا کنون گفته شده را بپذیریم چگونه می توانیم درک کنیم؛پدریرا که بعد از سال ها انتظار،خداوند از سر لطف دعای او را اجابت کرده و به او فرزندی عطا فرموده،پدری که شاهد رشد و شیرین زبانی فرزند دلبندش بوده و او را چون جان شیرین و بلکه بیشتر دوست می دارد ناگهان درخواب ببیند که باید او را در راه خدا قربانی کند آن هم نه یک شب که سه شب متوالی این خواب تکرار شود ابراهیم حق دارد در صحت چنین خوابی تردید کند.! بایدچه کند؟ فرزندش را بکشد؟ نه، این نمی شود شب اول و دوم خواب می بیند و در سومین شب، با تأکید بیشتر امر به قربانی کردنِ اسماعیلش می شود.
تصمیم ابراهیم (ع) از سر اخلاص و ایمان
هرچه بیشتر درباره ی حرکت و تصمیم استثنایی و بی بدیل حضرت ابراهیم فکر می کردم می دیدم عقل را یارای آمدن نیست، می پرسم؛از نظر عقلی چگونه قابل توجیه است؛ پدری کارد بر گلوی فرزندش بِکِشد و او را بکُشد؟!آن هم نه این که فرزندش را به کسی بدهد تا او را به خلوت گاهی ببرند و بکشند و خبرش را برای او بیاورند نه، ابراهیم باید خودش کارد را بر حلقوم فرزندش فرو کند.آخرچگونه؟ احساس پدری چه می شود؟عشقش به اسماعیل را چگونه ذبح کند؟ آرزوهایی که به عنوان یک پدر دارد چه می شود؟ به مادرش چه بگوید؟ چه کسی او را تسلی دهد؟ آیا اسماعیل را می تواند توجیه کند؟ به او بگوید: فرزندم، پاره ی تنم،عزیزدلم،، پاره جگرم،ثمره ی عمرم،می خواهم سرت را از تنت جداکنم؟! کدام عقلی می پذیرد که پدری فرزند این چنینی اش را سر ببرد؟ آیا می تواند راه شرعی آبرومندانه ای پیدا کند تا هم پیامبر باشد و امر خدا را اطاعت کرده باشد و هم این که فرزند دلبندش زنده در کنارش باشد؟ نه، هرگز نمی شود؛ ابراهیم (ع) به دنبال گریز راه نیست تا با فلسفه بافی و سفسطه گویی در فکر نجات خود از راه شرع تراشی باشد او مصلحت اندیش نیست حقیقت اندیش است، او تنها راه نجات را در بندگی محض خدا می جوید اگر می خواهد به بندگی خدا نائل شود باید اسماعیلش را بکشد.! اکنون ابراهیم دو راه بیشتر ندارد یا باید تسلیم امر خدا شود تا به مقام بندگی ارتقاء یابد یا ...ولی او تسلیم رضای پروردگار می شود به خصوص که شیطان بی کار ننشسته و مرتب در دل آن حضرت ایجاد تردید می کند و دلایل عقل پسندانه ای می کند ولی ابراهیم او را سنگش می زند آن هم هفت سنگ، با این همه حضرت،می خواهد به امر خدا اسماعیلش را بکشد.ولی بهتر می بیند فرزند را از این راز آگاه سازد اسماعیل می پرسد:چرا می خواهی قربانی ام کنی؟ پدر می گوید:خداوند امر فرموده تو را قربانی کنم،اسماعیل بی درنگ می گوید:پدرجان، تعجیل کن تا امر خدا به تأخیر نیفتد. ابراهیم فرزند را از مادر دور می سازد تا او را به مهمانی دوست ببرد.با آدابی خاص و طیبی خاطر، اسماعیل را به قربان گاه می برد از اینجا وسوسه ی شیطان فرزند را هدف قرار می دهد ولی هیچ کدام کارگر نیست در قربان گاه،کارد،برحلقوم اسماعیلش می کشد نمی برد بازهم و...تمام...یا ابراهیم تو از این امتحان سربلند بیرون آمدی و به مقام بندگی رسیدی!به جای اسماعیل،گوسفندی را که می فرستیم قربانی کن.خدایا ابراهیم رسول تو بود اکنون پس از این همه سال مجاهدت،اکنون به مقام بندگی می رسد؟ آری عبد بودن کجا و رسول بودن کجا؟
چگونه می شود برای چنین موضوعی به دنبال توجیه عقلی بود؟
تفسیر های متعدد ی از جانب صاحب نظران غرب و شرق در باره ی عمل حضرت ابراهیم(ع) گفته شده است.
معروف ترین تفسیر متعلق به کرکگوراست او در معروف ترین تفسیر خودش می گوید: ابراهیم(ع) با قربانی کردن فرزندش از اخلاق فراتر رفت و درون را بر برون ترجیح داد.
آگوستین معتقد است این ایمان ابراهیم(ع) بوده است که او را به سمت قربانی کردن فرزندش سوق داد نه عقلش. این نظر برخلاف عقیده کرکگور است که اعتقاد دارد اول باید ایمان داشت تا سپس بتوان عقل را به کار برد.
هرکس می تواند با هر رویکردی به این حرکت بی بدیل نگاه کند و یا نسبت به آن تفسیری داشته باشد اما یادمان باشد امروز عید قربان است روزی که ابراهیم (ع) و اسماعیل (ع) در معامله ی با خدا عزیزترین و بهترین،داشته هایشان را در طبق اخلاص نهادند و بنده ی خدا شدند.من نیز در خلوت خویش،امروز خواستم قربانی کرده باشم لحظه ای خواستم با ابراهیم(ع) همراه شوم،نگاهی به فرزندم انداختم،آه چه سخت است دل بریدن از جگرگوشه ای که برایش آرزوها داری!
خواستم مال،مقام، فرزند،آبرو و...هر آن چه در بودن و حضورم نقش دارند را قربانی کنم همه ی آن ها سلسله ای بودند از متعلقاتی که گویی بدون هیچ کدام آن ها هیچ و پوچم؛ برای تسلیم نکردنِ این همه، دلایل نفسانیش عقل پسندی داشتم،داشتن توجیهات عقلی و حتی شرعی کارم را سهل تر کرد اینک برای ابراهیمی نشدنم حتی توجیه فلسفی نیز دارم، زیرا غایب اصلی و آن چه حضور ندارد ایمان واقعی به خدا ست کاش اینگونه آزاد نبودیم و بنده بودیم.باز می گردیم به عشق همان اکسیری که در آغاز این نوشته از آن نام بردیم.می نویسند: روزي شخصي در حال نماز خواندن در راهي بود و مجنون بدون اين که متوجه شود از بين او و سجاده اش عبور کرد مرد نمازش را قطع کرد و داد زد هي چرا بين من و خدايم فاصله انداختي مجنون به خود آمد و گفت من که عاشق ليلي هستم تورا نديدم تو که عاشق خداي ليلي هستي چگونه مرا ديدي؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!