نشست خانوادگی امروز و بهانه ای برای مطرح کردن هنر گوش دادن

در نشست خانوادگی امروز، ابتدا اهمیت بیان و سخن گفتن، مورد بحث و تبادل نظر قرار گرفت؛ ولی قرائت شعر استاد سخن، سعدی رحمت الله، خط سیر بحثمان را تغییر داد و بهانه ای شد تا به حلقه ی مفقوده ی هنر گوش دادن، نگاه ویژه ای داشته باشیم. در ابتدا و برای شروع بحث، ناچار خلاصه ای از نوشته ی چند سال گذشته ام را برای اعضای خانواده چنین خواندم:

 من هم مثل هر کودک دیگری حرف زدن را از پدر و مادرم آموختم. کم کم مثل همه ی بچه ها هر وقت کلمه ی جدیدی را بر زبان جاری می ساختم، ده ها بوسه ی با صدا و کم صدا بر روی صورتم نقش می بست. هر کس به نوعی مرا به گفتن تشویق می نمود. تا این که به مدرسه رفتم. آن جا نیز هر معلمی در مدح و آیین سخن گفتن درس می گفت. وارد اجتماع که شدم، وضع طور دیگری بود. زیرا شاهد بودم مردم، بیش از دوران کودکی شان عطش گفتن دارند. من که از کودکی، با مداحی و روضه خوانی و گریاندن و حتی خواندن ترانه های محلی و خنداندن آن ها در صحنه حضور پیدا کرده بودم از این امر، مستثنی نبودم. در بزرگ سالی به این ها قناعت نکردم و در مکان های کوچک تر، از خودم و با پشت گرمی مرحوم پدر سخنرانی هم می کردم. هر چه جلوتر می رفتم برای بیش تر گفتن، ترغیب می شدم. جان کلام این جاست که در همه ی تشویق هایی که معمولا" برای گفتن می شد جای یک راهنما برای گوش دادن خالی بود. در دوران کودکی و در تمام طول تحصیل، هیچ کسی گوش دادن را تعلیممان نمی دهد. و این خلأ در تمام ایام زندگی ادامه دارد. همان طور که دیدن، نگاه کردن نیست، شنیدن هم گوش دادن نیست؛ زیرا گوش دادن، یک ضرورت است و خوب گوش دادن یک هنر. گوش دادن از بین همه به یکی توجه کردن و سپس فهمیدن و به خاطر سپردن است.

وقتی در رسانه ها می خوانیم که خانواده ی امروزی کمتر کنار هم می نشینند و یا حرفی برای گفتن ندارند یعنی این که گفت و گوها دوجانبه نیست. این ها بیش تر صدای هم را می شنوند و کسی به حرف دیگری گوش نمی سپارد. ما حریص گفتن شده ایم. از ابتدا برای گفتنمان تشویق شدیم و کسی برا ی گوش دادنمان جایزه ای نداد و اگر هم به سخنی  گوش می دادیم مورد مقایسه با کودکان و جوانان دیگر قرار می گرفتیم، تا جایی که پسر همسایه را سر و زبان دار و کسی که هنر گوش دادن را تجربه می کرد، کم حرف، خجالتی، فاقد اعتماد به نفس و در آخر، لال و بی زبانش می خواندند.

نتیجه این که همه دست به دست هم دادند تا چه گونه گفتن را به من و ما بیاموزند؛ ولی به یاد ندارم کسی خوب گوش دادن را به من آموخته باشد. و اکنون فاقد چنین هنری هستم. شما چه طور؟

 

همراه با سعدی:

کم گوی و به جز مصلحت خویش مگــوی

و از آن چه بپرسند یکی بیش مگـــــــوی

گــوش تـو دو دادنـد و زبان تو یـکـــــــــــی

یـعنی کـه دو بـشنو و یـکی بیش مگـوی