خاطرات من از کویر (5)
داستان راستان ربوده شدن عموی پدرم به دست ترکمانان
این خاطره متفاوت تر با دیگر خاطره هایی است که تا کنون طی چهار شماره تقدیم حضورتان کرده ام. زیرا این داستان راستان بیشتر نقل قول و یا ناگفته های مرحوم پدر و پدر بزرگ و دیگر اعضای خانواده ام درباره ی نحوه ی ربوده شدن عموی پدرم بدست ترکمانان و پیدا شدنش پس از گذشت سی و چند سال می باشد و ارتباطی به دوران کودکی من ندارد.
تهران پاییز سال 1354 ساعت 6 بعد از ظهر
در یکی از همین روزها زنگ خانه ی برادرم را به صدا در آوردم، آن روز اخوی مهمان عزیزی داشت که به اعتبار و برای پذیرایی از او و همراهانش همه ی اعضای خانواده را بکار گرفته بود. من شناختی از وی نداشتم ولی به چهره اش دقت کردم او عمامه ی بزرگ برسر داشت وسبیلش نیز تراشیده بود. در دور و برش چند نفر آشنا و غریبه حضور داشتند. قبل از ورودم به اتاق از نسبت مهمان و صاحبخانه پرسیدم گفتند: این آقا همان عمویی است که در ترکمن صحرا زندگی می کند. من از مرحوم پدرم داستان ربوده شدنش را شنیده بودم. و اکنون برای شما نقل می کنم.
قبل از هر چیز بهتر است بدانید که ما مُلقّب به حلاج هستیم؛ همان چیزی که نمی دانم چرا هرگز خوشایند خانواده ی ما نبود وقتی علت لقب را جویا شدم گفتند: پدر پدر بزرگمان پنبه زن بوده ولی به نظر می رسد که این شغل را دون شأن خود می دانستند و حتی در نظر مردم نیز ناپسند می آمد. ولی برای نسل بعدی چنین نبود.
اصل موضوع چه بوده؟
آدم ربایی در بهمن آباد
حوالی سال ---------------- بود که مردم بهمن آباد مطابق روز های گذشته در پی کسب و کار خویش بودند صبح یک روز بانشاط که مردم خروس خوان راهی مزارع خود می شوند تا به فکر روزی حلال باشند، گرد و غبار و شیهه اسبان خبر از اتفاق ناگواری می داد روز غم انگیزی که هنوز پس از این همه سال شنیدنش برایمان تازگی دارد. پدر بزرگم می گفت: وقتی سواره های ترکمان به روستایمان حمله ور شدند من و برادرم حسن راه گریزی نیافتیم آنچه بخاطر دارم هردو نفرمان را سوار بر اسب نمودند و بسوی مقصدی نا معلوم می بردند. آفتاب آرام آرام غروب کرد و شب فرارسید آسمان پر ستاره ی کویر وشمارش ستارها ی زیبا سختی سفر چند ساعته را بر دو برادر ربوده شده آسان می کند آن ها ستاره ی پر نور روی خانه شان را از نظر دور نمی دارند.تا در صورت فرار شاخصی برای پیدا کردن راهشان باشد.اکنون ترکمانان خسته، برای شام خوردن اتراق می کنند ، طناب از بازوان دوپسر 6 و 4 ساله باز میشود تا با آن اسب ها را مهار کنند در یک لحظه، پدر بزرگ من گویی به موجودی غیبی تبدیل می شود و از چشم ربایندگان دور و فرار را بر قرار ترجیح می دهد او که خود را آزاد شده می بیند مسیرهمان ستاره ی ای را طی می کند که روی خانه شان نور افشانی می کرد. ستاره راهنمای خوبی برای پدر بزرگم بوده چون توانسته او را سالم به مقصد برساند پدر بزرگ در میان نا باوری خانواده سالم وارد خانه می شود. تامستقیم از نحوه ی اسارت و فرار خودش بگوید.اما از آمدن حسن(برادر پدر بزرگم) خبری نشد بعدها معلوم شد آدم ربایان او را به ترکمن صحرا برده وبه شخص متمولی فروخته اند.هیچکس تا سالیان متمادی از فرزند ربوده شده ی خانواده خبر نداشت.تا آنکه....
پیدا شدن عموی پدرم پس از گذشت سی و چند سال
از گمشده ی ما خبری در دست نبود تا این که روزی از روز ها افراد دوره گردی از مزینان به ترکمن صحرا می روند تا به دنبال رزق و روزی خود باشند. ازقضا در آن جا با فردی آشنا می شوند که از آن ها درباره ی محل سکونتشان سؤالاتی می پرسد و قتی مطمئن می شود که آنها خانواده حلاج را می شناسند و از همان سرزمینی هستند که او روزگاری در آن جا می زیسته و به ناچار موقعیت جغرافیایی اش تغییر کرده است، از آن ها می خواهد نامه ای را به دست خانواده اش برسانند. همین نامه نگاری ایشان باعث رفتن گروهی حقیقت یاب از بهمن آباد به سمت ترکمن صحرا می شود و این گونه پس از سی سال یوسف گمگشته ی ما پیدا شد؛ او که در کودکی اجبارا" در مکان دیگری سکنی کرده بود، به لحاظ حضور در محیط جدید مذهب اهل تسنن را بر می گزیند که از دید خانواده اصلی قابل قبول نبود. ولی بر عکس همه ی اینها وی حتی از بستگانی که به دیدنش رفته بودند خواسته بود تا شکل ظاهری خود را متناسب با آداب اهل تسنن تغییر دهند. خلاصه این که یوسف داستان ما سفری به بهمن آباد می کند و با بغض ،محل دقیق ربودنش را شرح می دهد و چگونگی ربوده شدنش بدست سارقان و فروخته شدنش به فردی متمول را افشا می کند و می گوید:ناپدری اش فرزند دیگری نداشته و پس از چندی به رحمت خدا می رود و درنتیجه ارث کلانی به ایشان می رسد و . . . .
عموی پدرم بر مذهب اهل تسنن وفادار ماند تا جایی که در جواب مرحوم پدرم که او را به دفعات و مکرر به مذهب تشیع می خواند گفت: درست نیست پس از ۷۰ سال گمراه (شیعه) شوم!! ایشان از ناپدری اش به نیکی یاد می نمود گم شده ی ما، در سال ۵۵ به رحمت خدا رفت ولی پسران و دختران و اموال زیادی از خود به جای گذاشت.