ازکویر می گفتم و نقش مرحوم پدرم درتربیت آخرین فرزندش وبه عبارتی

فرزندته تغاری اش؛

اولین استادم

--------------------

مرحوم پدر،انسان معتقد و قابل احترام بودند به همین اعتبار پایه ی تربیتی خانواده ی ما براساس مفاهیم دینی بنا شده بود.ازآنجا که والدین مسئول صلاح و فساد فرزندانشان می باشند پدر،سعی داشت از طریق ارتباط  کلامی و شیوه های آموزش اخلاقی و دینی در قالب خاطرات خودشان و...تأثیرگذار باشند. به عبارتی ایشان، معلم و معمار اصلی شکل گیری تربیت من بودند. البته نقش مادر،مقام  والا و بالای خود را داشت ولی سواد و معلومات  ملاحسین جایگاه ویژه ای به ایشان بخشیده بود که در بستگان مادر چنین چیزی وجود نداشت و بی جهت نبود که خانواده ی پدری وجود ملاحسین را جزء مفاخر خود تلقی می کردند. ناگفته نماند رفتارهای اخلاقی و رئوفیت خانواده ی مادری بر خانواده ی پدری رجحان داشت.

خاطرات پدر

 به یاد دارم ایشان از استادش ملا محمد بهمن آبادی و همسر ایشان به نیکی یاد می نمودند. در بهمن  آباد چندین قلعه با دیوارهای بلند وجود دارد که قلعه ی ملا هاشم تقریبا" مرکزتعلیم و تربیت علوم دینی بوده است. پدر که در اوان کودکی تدریس علوم جدید را بر نمی تابید هر گز از خواندن درسی که در مدرسه می خواندم منع و یا  دلسردم نکردند ولی همیشه  تربیت و تعلیم مستقیم مرا خود به عهده داشتند.پدردر فرصت ها از اشعار و حکایتهای زیادی که در حافظه ی ذهن خود جای داده بودند برایم می گفتند.هنوز گرمای دستان پر مهرش را که محض نوازش و تشویق بر سرم می کشیدند به خوبی احساس می کنم.ما 5 برادر بودیم که 4 برادرم قبل و بعد از من به دلیل تحصیل و کار به پایتخت هجرت کرده بودند و من نیز ناگزیراز کویر فاصله گرفتم. گرچه این هجرت توانست به ظاهر مارا از هم جدا کند ولی موفق به جدایی دلهایمان نشد.هر کسی بنحوی به زادگاهش وابستگی دارد و می تواند برایش دهها دلیل بیاورد. من نیز مستثنی نیستم زیرا:

در زادگاهم زندگی همچون قلب لحظه ای بی کارنیست و جریـــــــان دارد؛

مردمش بر خلاف شهر نشینان به دنبال بهانه ای هستند تا زندگی کنند؛

در  آنجا زندگی  را از سر خط آغازمی کنند و به پایانش باور دارنــــــــــــد؛

گرچه زمینش از رویش گلهای رنگارگ محروم است اما در دلهای مردمش رایحه و شکوفه صداقت و یکرنگی می روید؛

 آن ها مانند شهر نشین ها بی تفاوت از کنار یکدیگر نمی گذرند و نسبت به هم بی تفاوت نیستند؛

هرگزچون شهری ها پی در پی شاهد مرگ صمیمیت ها و عاطفه ها نیستندومنِ روستایی زاده وقتی از ساحل نا آرام و آشوب زده ی زندگی می گذرم وجاده ی تهران-مشهدرا تا ۷۵ کیلو متری سبزواردرمی نـوردم احسـاس آرامش میکنم وقتی خود را در کنار تصـویر بزرگمردی می بینم که درذیل آن نوشته است:

به کویر مزینان ،زادگاه دکتـــــــــر علی شریعتـــــــــی خوش آمدید.

 2 کیلومتر دیگر مسیر مزینان به سمت زادگاهم را طی می کنم .از دور بقعه ی دو امام زاده که همچون نگینی در بین این دو روستا می درخشند و گورستانی با قدمت چند صد ساله که در گذشتگانم در آنحا آرمیده اند، توجهم را معطوف به دوران کودکی ام می کند. ناگهان به یاد حضرت علی (ع) می افتم که فرمود:

"آنان که وقتشان پایان یافته خواستار مهلت اند و آنان که مهلت دارند کوتاهی می کنند."

 

 

 

وارد نورستان یا همان گورستان می شوم، اینجاهم خاطرات کودکـــــــــی ام لحظه ای رهایم نمی کند.

من و همراهانم گویی هیچ حرفی برای گفتن نداریم سایه ی سکوت بر سرمان سنگینی می کند. به گذشته های زود گــــــــذر و عقربه های برگشت ناپذیر زمان می اندیشم. به روز های دوست داشتنـــــی دیـــــــــروزم، بـــه دلتنگی های امروزم،به لبخند های کودکانه ام، به همه ی شـــــــــادی های دوست داشتنی که اکنون فقط تصاویر آنها را در قــــــــــاب عکس هایم می بینم. تاریخ و نام سنگهای قبور مرا به گذشته می برد. نا خودآگاه کودک مــــی شوم و چشم هایم را می گیرم تا بار دیگر پدر و مادرم قایم شوند و مـــــــــن آن ها را پیدایشان کنم. خنده و گریه ام یکی شده اند. افسوس و صد افسوس وقتی چشمانم راگشودم آنها را نیافتم. از ترس صدایشان می زدم، وقتی جوابی نشنیدم دانستم دیگر سایه و پناهگاهی نیست تا در لحظه های ترس و نا امنی در کنارشـــــان احساس امنیت کنم. چشمم را باز کردم، خودم را تنها دیدم. باور کردم قطار زندگی رفته و من جا مانده ام، نمی دانم شاید هم مرا جا گذاشتـــه اند. حتی همبازی های دوران کودکی ام آنجا نبودندتا دوباره کودکی کنیــــــــــم. بدویم و بیفتیم و گریه کنیم. در گذشته که می افتادم با نوازش دستم را می گرفتند و اشک ازچشمانم پاک می کردند و همبازی ام می شدند اکنون اگر بیفتم و گریه کنم چه کسی اشک هایم را...

بگذریم که نوشتن هم برایم سخت می نماید و قلم را نیز یارای نوشتن نیست.

  روز مرگ و شام هجران را ز هم فرقی که بود           آن به آسانی سر آمد وین به دشواری گذشت