از کویر می گفتم و آسمان آبی اش که گویی اقیانوسی بر بالای سرم خود

نمایی می کرد.

از ستاره های بی شماری که هم چون ماهیان در اقیانوس شناور بودند.

از کویر بهمن آباد ،زادگاهم

جایی که دلی بدون عشق نمی یابی.

جایی که هوایش به دور از آلودگی  و مردمانش به دور از لودگــــــــی اند.

جایی که سادگی و حقیقت و دوست داشتن رسم خوش آیندی است.

جایی که زندگی آرام و آهسته و بی تنش پیش می رود و خالی از هیاهو

و سر و صداست.

جایی که همسایه ازحال همسایه اش خبر دارد.

جایی که خانه های خشتی و گلی اش سرود صداقت، صبوری و یک رنگی

ساکنین گذشته را تکرار می کنند.

می خواهم از بهمن آباد و آدم های دیروز و امروزش برایتان بگویم.

بهمن آباد قدیم که ویرانه های به جا مانده اش گویی تو را به تخت جمشید می

 برد تا رد پای اسکندر را  نشانت دهد حکایت غریبی از گذشته های خیلی دور

و دراز دارد. دیوارهای بدون سقف ولی پا بر جا و استوار، دالان هـــــــــــــــــا و

سرسراهایی با محوطه ای دل انگیز، خانه هایی با اندرونی و بیرونی،  بازار

بزرگ و باراندازها و کاروانسراهایی که بر سر راه مسافران جاده ی ابریشم قرار

 گرفته  تو را  به تفکر وا میدارد.

اینها نشان کوچکی است از وجود انسان های متمدن، کوشا و صبور گذشته 

آن دوره انسان هایی که سالهاست از دیار فانی به دیار باقی سفر کرده اند و

هیچ نشانی حتی سنگ نوشته ای هم نمی بینی تا نامشـــــــــــــــــــان را

بدانی و اسمشــــــان را بخوانی همان ها با من و تو و هر رهگــــــــــــــــذری

 احساس خویشاوندی می کنند و از گذشته و آنچه بر آنها رفته می گویند. باید

 چشم بصیرت و گوشی شنوا داشته باشی تاببینی و  بشنوی، از کجا معلوم،

شاید تو را نیز به همان ویرانه بخوانند تا عکسی به یادگار بگیری و در قــــــــاب

پنجره ی نگاهت قراردهی. مگر نه اینکه کوه ها اعتبار خویش را مدیون

تیشه ی فرهاد اند و کوهی که در آن عشق نگذرد شایسته ی عبور نیست؟ 

 ویرانه های بهمن آباد نیز این چنین اند.

 پدر و تعلیم در خانه

----------------------

انگار همین دیروز بود که دست در دستان پدر و مادر (که چند سالی است به

رحمت خدا رفته اند) راهی امام زاده می شدیم. رهگذرانی را می دیدم که از

کنار آن همه آثار با عظمت بی تفاوت عبورمی کردند. شاید هم برایشان عادی

شده بود و من در سن کودکی به تماشای بناهایی می نشستم که از آن ها

هیچ نمی دانستم. اکنون نیزهمان نگاه را دارم با این تفاوت که اکنون با آثار

به جا مانده گفتگو میکنم و برایم لذتبخش است. از دوره ی نوجــــــــــــوانی

پرسش هایم از پدر و دیگر ریش سفیدان روستا آغاز شد. در بهمن آباد 4 نفر

معمم به نام های۱- ملا حسین (پدرم و استادم) 2- ملا رمضان 3- حاج ملاعلی

 4- حاج شیخ ذاکری حضور داشتند. همه ی حضرات از اعتبار خوبی برخوردار

 بودند. ولی بعد از پدر بیشتر از ملا رمضان(که به رحمت خدا رفتــــــــه اند )

جواب پرسشهایم را می گرفتم بگذریم که این رشته سر دراز دارد.

جایگاه پدر

در کودکی شاهد بودم که درب خانه ی ما به روی مردم روستا باز بود. مردم

نوزادانشان را برای انتخاب اسم و تبرک به خدمت پدر می آوردند. گویا حل و

فصل منازعات و اختلافات خانوادگی و بر قراری آشتی بین مردم از جمــــله 

 وظایف ایشان به شمار می رفت. و من به عنوان آخرین فرزند خانــــواده ی

 ملا حسین نظاره گر ابراز حرمت و محبت مردم نسبت به پدرم بودم .تا جایی

که هم اکنون از اعتبار ایشان بهره می جویم و به قاسم ملا (پسر ملا)شهرت

 دارم.

در خصوص تربیت من

با وجودی که پدرم چندان علاقه ای به علوم جدید نشان نمی داد ولی قبل از

اینکه به سن قانونی برسم مرا به مدرسه ای فرستاد که معلمش از مزینا ن

(زادگاه دکتر علی شریعتی) هر روز برای تدریس به روستای ما می آمد

و چون اعتمادی به دروس مدرسه نداشت خود تعلیم را  را در خانه آغـــاز

 کرد.

پایان قسمت سوم