دیروز و امروز یک دختر

آنچه ملا حظه خواهید کرد ماحصل درد دل دختر خانم دانشجویی است که به اصرار خودش نمایش داده شد.  

 تنها آرزو ی مادرم  قبول شدن من در دانشگاه بود ولی این آرزو تاریخ انقضایی داشت که خودم هم بی اطلاع بودم حقیقت اینه که وقتی شنید برا دختر همسایمون که از من هم کوچکتره خواستگار اومده اخلاقش عوض شد و نیش و کنایه ها شو در رنگ ها و طعم های مختلف ،قبل و بعد از غذا،ناشتا و قبل از خواب نوش جونم می کرد من هم به این نوشیدنی ها عادت کرده بودم اگه یکی از اینا یی که گفتم دیر میرسید خمیازه می کشیدم و کسل بودم کنایه های مامان،کارخودشو کرد و به اراده و تصمیمم  لطمه زد نه که فکر کنی تنبل بودم ،نه والله ،خدائیش دختر درس خونی بودم ولی با وضعیتی که پیش می اومد نمی دونستم چکار کنم .

هنوز زخم زبانها و کنایه های مادرم از بابت ازدواج دختر همسایمون تموم نشده بود که از بد شانسی من دختر عمم زنگ زد و خبر بله برونشو میخواست بهمون بگه ،مادرمو میگی شد اسفند رو ی آتیش، ،منو میگی شدم ،چه گویم که ناگفتنش بهتراست.با همه ی این زخم و کنایه ها،دانشگاهو قبول شدم جان شما نباشه  جان خودم ،دریغ از یک تبریک خشک و خالی، خلاصه ،در میون یه خدا حافظی سرد و بدرقه ی یخ، به شهری رفتم که گرچه فاصله ی چندانی با خونه نداشت ولی باید خوابگاه میگرفتم  پدرم هرگز به من روی خوش نشون نداد معتقد بود دانشگاه شده فاسدگاه و خوابگاهها هم،محل از راه بدر کردن دخترا و پسراس.مادرم هم که گفتم کلا" مخالف دانشگاه رفتن من شده بود  پدرگرچه در ابتدا تحت تأثیر حرفای مادرم قرار نمی گرفت ولی نگاه منفی ای که به خوابگاه داشت باعث شده بود روز بروز بهم بی اعتناتر بشه.خبرهای ازدواج دخترای فامیل یکی پس از دیگری سوهان روح من شده بود قبلش یکی از بستگان ازم خواسگاری کرده بود من جواب منفی دادم پدر و مادرم هردو به این خواسگار روی خوش نشون دادن،بدبختی و بد شانسی من ازاونجا شروع شد که دیگه بعد اون کسی به عنوان خواستگار در وامونده رو نزد که نزد.تا اینکه برا اولین بار با پسری دوست شدم غافل از اینکه پدرم که مردی بسیار زیرک و با هوشه، منو تحت کنترل داره،و سرانجام با استراق سمع صحبت های تلفنی من و اون پسر،حرمت و آبروی چند ساله ی من هم از بین رفت .الآن من هستم و یک شناسنامه ای که منعکس کننده سن  30ساله منه،تنها دوست صمیمیی هم که با هم درد دل می کردیم آب شد (شوهر کرد) و در حال نقل و انتقاله، من هم مثلا" فارغ التحصیل شدم و دارای مدرکی شدم که تو خونمون هیچ  ارزشی ندارد و خودم نیز جایگاهی ندارم.

اینارو نگفتم تا دلتون بسوزه میخوام بهم بگید کجای کارم اشتباه بوده؟

به نظر شما من آدم بد شانسی ام ؟

شما اگه خواستگار مناسب دارید با مشورت خونواده جواب مثبت بدید نتیجه ی لجبازی معلومه.

منتظرم گفتنی ها رو بگید .