طنـــــــــــــــــــــــــــــــز جمعــــــــــــــــــــــــــــــــــه

 دوست بسیارعزیزی دارم که تمام و کمال نوشته های وبلاگمو رصد میکنه و همیشه با نظر و پیشنهاد ات خوبش حق دوستی رو به جا میاره، ولی از بابت موضوعی که در باره ی دهقان فداکار و چوپان دروغگو نمایش دادم خیلی ناراحت شده بود به همین علت  رو در رو ،چشم در چشم،نگاه در نگاه،نزدیکه نزدیک،حرفهایی زد که از وبلاگ نویسی نا امیدم کرد. بین خودمون باشه، حقیقت اینه که دوست عزیزم عصر امروز اومد پیشم بدون مقدمه و با داد و فریاد گفت:قاسم ملا !!کجای کاری؟ مگه نوشتن کشکه که هرچرت و پرتی به ذهن و قلمت میاد می نویسی و نمایش میدی، قربونت یا این وبلا گچه آبکی و الکی که داری ببند و ما رو راحت کن یا این چرندیات و خزعبلات رو نمایش نده،آخه نوشتن سواد میخواد ،معلومات میخواد،اطلاعات میخواد،یه چیزایی شنیدی ولی اینطوری هم نیست، قاسم جون دوستانه بهت میگم، تورو چه به نوشتن،دوست داری بنویسی تا بگن قاسم ملا وبلاگ داره بسیار خوب، درست و حسابی بنویس تا آبروی ما حفظ بشه،در بکار بردن جملات و کلمات و اصل موضوع دقت و تحقیق کن،مطمئن که شدی هر کوفتی میخوای بنویسی بنویس.۳ تا وبلاگ که هیچ ۳۰ تا وبلاگ درست کن. من  که هاج و واج مونده بودم،گفتم دوست خوبم چی شده مگه من چی نوشتم که نباید می نوشتم ،چرا پیشنهاد به این خوبی رو با دادو قال مطرح می کنی ؟خب چشم از این به بعد همین کار رو میکنم ولی نگفتی چی شده؟

گفت : چه گویم که نا گفتنش بهتره

گفتم:منو دق دادی بگو چی شده ؟خلاصه،وقتی با زبون نرم آرومش کردم با نرمش و خواهش گفتم بگه چرا اینهمه ازم دلگیرشده؟

گفت: قاسم جان چی بگم همه چی قاطی پاطی شده ولی تو خبر نداری، قول بده بین خودمون باشه، قول که دادم

گفت: قاسم جون، راستش،دهقـان  فداکار،پیر و  خونه  نشین شده ،چوپـان دروغگو عـزیز شده، شنگـول  و منـگول گـرگ شدن، روباه و کلاغ دستشون تو یه کاسست، کوکب خانم حوصله مهمون رو نداره،کبری تصمیم گرفته دماغشو عمل کنه، حسنک گوسفنداشو ول کرده رفته شهر سیگار فروشی، رستم و اسفندیار اسباشونو فروختن و با موتور میرن کیف قاپی، شیرین، خسرو و فرهاد رو پیچونده و با دوست پسرش رفته اسکی، آرش کمانگیر معتاد شده و ....... راستی چی به سر ماایرانیان  اومده؟؟راس می گن عجب روزگاری شده  ...؟

گـاو  مـا مـا   مـی کـرد       
گوسفند بع بع می کرد        
سگ واق  واق  می کرد
و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود.حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید.او به شهر رفته و در آنجا شلـوار جین و تی شرت هـای  تنگ  به  تـن مـی کند. او  هـر روز صبح  بـه جـای غذا  دادن  به حیـوانات  جلوی  آینه  به  موهای  خود  ژل مـی زند.
موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد .کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد.پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت مـی کرد.پتروس دید کـه سد سـوراخ شده اما انگشت او درد مـی کرد چون زیـاد چت کرده  بـود.او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر  می شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد.
برای مراسم دفن او کبـری تصمیم گـرفت بـا قطار به آن سرزمیـن برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود .ریزعلی دید که کوه ریزش کرده  اما  حوصله  نداشت . ریزعلی  سردش  بـود و دلش نمی خواست  لباسش را  در آورد . ریزعلـی  چراغ قـوه داشت امـا حـوصله درد سر نداشت.قطار به سنگ هـا  برخـورد کرد و منفجر شد .کبری و مسافران قطار مردند.
اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه  سوت و کور بود .الان  چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان  خوانده هم ندارد.او حوصله ی مهمان ندارد.او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.
او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد  او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.
او آخرین بار که گوشت  قرمز خرید  چوپان  دروغگو  به او گوشت خر فروخت .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای  ما  خیلی چوپان  دروغگو دارد به همین  دلیل است  که  دیکر در کتاب های  دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد .حوصله داری ادامه بدم؟

گفتم :دوست عزیز اینا که گفتی منبع و شاهدی داری که من باور کنم ؟

دوستم گفت: آره

گفتم شاهدت کیه؟

گفت: چوپان دروغگو

گفتم: چی چوپان دروغگو؟

گفت:آره

خب حالاشما جای من بودی چه حالی پیدا می کردی؟من که خیلی ناراحت شدم . بیشتر نمی تونم حرف بزنم خسته شد م تا نظرشما چی باشه خدا حافظ خدا حافظ

با تشکر از خودم وایملچه دوستم