ناگفتنی هایی که گفتم

خاطرات من

امروز کسی را ندیدم تا درد دل کنم به قول شاعر

مرا دردی است اندر دل اگر گویم زبان سوزد  /   وگر خاموش بنشینم درون استخوان سوزد

من اینا رو که می نویسم می تونی نخونی شایدهم به دردت نخوره چون سر نوشت من حکایت غریبی است حکایت یک آواره ی دربدر، آواره ای که می تونسته همیشه در رفاه کامل وبه دور از هرگونه دغدغه ای زندگی کنه ولی به خاطر اشتباه پدر و مادرش تمام آبرو و داشته های مادی ومعنویش که خیلی ها حسرتشو می خوردن ازکفش رفته و دستاویز این و آن قرار گرفته. می خوام راحت تر باهاتون درد دل کنم آره من دارای خونواده ای بودم با پیشینه ی عالی، آن طور که شنیدم و خوندم پدرم عالم به همه ی علوم  وافضل فضلا بوده ولی چرا دروغ از دانش مادرم چیزی نمی دونم همین قدر خبر دارم که پدرم نه به تعبیر امروزی ها زن ذلیل بلکه حرمت واحترام خاصی برای مادرم قائل بوده تا جایی که رو حرفش حرف نمی زده،شاید به همین علت بعضی ها با کنایه میگن بابات از خودش اراده نداشته.پدرومادرم از نظر مالی در وضعیت بسیار خوبی بودن،یک باغ بسیار بزرگی داشتن که سرشار از میوه های رنگارنگ بوده،در جای جای اون باغ مناظر با شکوه و مفرحی مانند آبشارها و نهر های آب گوارا و دل انگیز وجود داشته،پدر ومادرم به دور از ذّره ای اختلاف وکمترین نگرانی وناراحتی در میان باغ وبر لب جویبارها عاشقانه ترین ترانه بودن رو می سرودند وزمزمه می کردن،اونا عاشق همدیگه بودن به همین خاطر لحظه ای تنهایی ویا دوری ازهم رو تحمل نمی کردن،ولی این عاشقی ودوست داشتن چندان دوام نیاورد وکام شیرین آن دو که از شهد اشربه ها شیرین کام شده بود تلخ وباغشون مصادره وخودشون اخراج شدن،تا جایی که بد بختی وتلخ کامی هاشون دامنگیر ما بچه هاشد من تعجب میکنم با وجودی که پدرم اهل علم ودرایت بود و می دونست که آدم دشمن داریه چطور بی حساب وکتا ب به پیشنهاد نسنجیده ی زنش یعنی مادرم عمل کرد. زن دوستی مثل دیگر دوستی ها حد وحدودی داره،اگه این پیشنهاد از طرف بابام می بود ومامانم قبول می کرد وبعدش باعثه دربدری همه می شد حضرت عباسی مادرم چه حرفهایی که بار پدرم نمی کرد.این برخورد و به دنبالش آبروریزی اون تصمیم، روی ما بچه ها اثر منفی گذاشت طوری که اعصاب همه مون درب وداغون شده بودتا جایی که ما برادرا به جون هم افتادیم و راستشو بخوای خونواده اون جوری که باید و شاید به حرف و نصیحت بابام گوش نمی دادن. آدم نمی تونه همه ی حرفا رو اینجا بزنه، ولی گفتنش بهتره شاید آموزنده باشه، ما برادرا کم حوصله وبهونه گیر شده بودیم و بیخود و برا یه مسئله جزیی به جون هم می افتادیم تا اینکه بین دو تا از برادرام دعوای سختی می شه و یکی از داداشام با یه ضربه اون داداشم رو می کُشه،حالا شدیم یه خونواده ی قاتل،راست گفتن که مادر دانا توانا می کند فرزند را.مادر خوبم حوا، چرا بابام رو رسوای خاص وعامش کردی؟کاش وسوسه نمی شدی. و شما پدر با سواد وخوبم، بگو چی شد که نتونستی جلو شکمتو بگیری وچرا فکر عاقبت این تسلیم رو نکردی؟کاش این همه زن دوست نبودی که نسل فغلی بهت نگه زن ذلیل، چرا قدر باغ به اون خوبی وبزرگی رو ندونستی؟ داداشم هابیل تو چطور نتونستی بر اعصابت مسلط بشی مگه ندیدی قابیل به دنبال دردسر می گرده؟؟قابیل داداش قاتلم ببین به تقلید از تو چه جنایتهایی می کنن، خیلی راحت برادرکشی میکنن وبه این کار زشت وننگینشون افتخار هم می کنن..مامان حوا وبابا آدم هر چه بود گذشت ولی دعا کنید ما هم مثل آدم بشیم.چون وقتی به زیبایی گفتی: ربنا ظلمنا انفسنا وان لم تغفر لنا وترحمنا لنکونن من الخاسرین(اعراف۲۳)پروردگارا! ما ستم کردیم بر خویش واگر نیامرزی مارا ومهربانی نکنی بر ما البته از زیان کاران می باشیم.خداوند به برکت این دعا تو ومادرم را  مورد عفو قرار داد.از همان وقت فرزندانتان آرزو داشتند مثل آدم حرف بزنند یعنی حرف خداپسندانه،همان چیزی که عوام برای تحقیر همدیگر می گویند: مثل آدم حرف بزن،در صورتی که باید آرزو کنیم مثل ادم حرف بزنیم تا خدا بپذیرد. در پایان از حضرت حق می خواهیم توفیق آدم شدن را به ما عطا کند چون ملا شدن چه آسان وآدم شدن محال است.