دو کلمه حرف نا حساب (8)
دو کلمه حرف نا حساب (8)
آرزوهای کیلومتری
هر که دارد ارزوی بی شمار
خواهد از یزدان و چرخ روزگار
با شتاب و نا شکیبا و عجول
آرزوهایش شود یکجا قبول
او نداند آرزوهای دراز
عاقبت اندازد او را از فراز
آرزوها کرده اند بهرت کمین
تا کنند روزی تو را نقش زمین
آرزوها هرچه کوچکتر شوند
لحظه های زندگی بهتر شوند
عیب نَبوَد آرزو بر زن و مرد
آرزوی وَهم یعنی رنج و درد
آرزوی خوب و نیک بهر جوان
لازم است مثل هوا و آب و نان
آرزوی بد مکن بر این و آن
کن دعای خیر بهر دیگران
ابن مسعود دزد را نفرین نکرد
دل به دزد بینوا چرکین نکرد
کرد دعا از بهر دزد بینوا
گفت بخشیدم ببخشش یا خدا
می نویسند یک روز ابن مسعود در بازار مشغول خرید بود که متوجه شد پولش را دزد برده است. کسانی که ناظر صحنه بودند، همه نفرین کردند و گفتند: خدایا هر دو دست دزد را قطع کن و فرزندانش را در عزایش بنشان.
ابن مسعود در مقابل مردم ایستاد و دستهایش را به آسمان بلند کرد و گفت:
خدایا اگر دزد محتاج پول من بود حلالش کردم و تو هم او را ببخش و این گناه را آخرین گناه او قرار بده و او را از راه خطا بازگردان و پشیمان کن