همه چیز گذراست ...
دوران کودکی،نو جوانی ،جوانی، میانسالی، پیری و...
هر کس می تواند با آینه خلوت کند تا او بگوید چقدر دوره های زندگی او را جا گذاشته اند
قطارِ زندگی در ایستگاه های مختلف مسافرانش را سوار و پیاده می کند مسافرانی که یا به خواب رفته اند و یا گمان می کنند هنوز تا مقصد فاصله ها دارند
آدمی گمان می کند دنیا برایش ابدی و ماندنی است ولی وقتی می بیند اطرفیانش را یکی پس از دیگری از قطار زندگی پیاده می کنند در می یابد مرگ با کسی شوخی ندارد و دیر یا زود نوبت به او هم می رسد
و در نا باوریِ مرگ،بگونه ای دلبسته و وابسته ی دنیا می شویم که گویی تا دنیا هست ما هستیم حتی اگر مرگ را هم باور کنیم آن را برای همسایه می دانیم!
فصل ها را می بینی چگونه با طمطراق و خونمایی و جلال و شکوه می آیند آیا فصل ها نمی دانند آن ها نیز عمرشان کوتاه است؟
زمستان را ببین چه شاخ و شانه ای می کشید شاید هر گز فکر نمی کرد خزانِ سخت هم دستخوش و بازیچه ی گذر زمان می شود و شاید بهار نیز با عشوه گری گل ها و سبزه ها و دلربایی و کرشمه ها و آواز خوانی بلبلان به خود غره شود ولی باید بداند که این نیز بگذرد به قول شاعر؛
هم موسم بهار طرب خیز بگذرد
هم فصل نا ملایم پاییز بگذرد
گر نا ملایمی به تو رو کرد از قضا
دل را مساز رنجه که این نیز بگذرد.
بلبلی که بر روی شاخه ی تک درختِ گل می نشیند و غزلخوانی و دلفریبی می کند کجا می داند روزی صدای چهچه اش برای همیشه خاموش و حنجره اش خوراک موران می شود؟...
ادامه دارد