آرزویی که هر گز بر آورده نشد!
هنوز هم دلم در پیِ گریه ها و التماس های کودکانه ی آن روزهاست روزهایی که با خواهش های مکرر از پدر و مادر و بزرگترها می خو.استیم ما را نیز همراه خود ببرند
از بد شانسی بچه ها این بود که تا ساعت ها بیدار می ماندند ولی زمان حرکتِ مسافرانِ کتل، در خواب می ماندند از همه بدتر خنده های سفر رفته ها و نقل خاطرات شان در روز بعد بود که رفتیم و دیدیم و...
هر کودکی دوست داشت در شبِ خیالی برای رفتن به کتل با خانواده اش همراه شود و همانگونه که اشاره شد حتی برخی می خواستند بیدار بمانند تا از قافله باز نمانند ولی افسوس...
پدر مادرها هم از خستگی و پای پر آبله و دوری راه و نوک قله و صعب العبور بودن می گفتند
رفتن یا نرفتن به کتل حتی در مدرسه هم بین بچه ها مطرح می شد هر کدام از ما خاطره ای از کتل داریم
کمتر بچه ای بود که صبح فردای کتل به پدر مادرش اعتراض نکند که چرا او را با خودشان به کتل نبرده اند ولی آن روزها لبخند و اشاراتِ بزرگترها را درک نمی کردیم و نمی دانستیم به قول امروزی ها چقدر سر کاریم!
یاد آن روزها ی بی تلویزیون و رسانه به خیر باد که هر حرفی از دهان مبارک والدین مان گفته می شد حقیقت می پنداشتیم و بی چون و چرا قبول می کردیم
بزرگواران چون معتقد بودند هر سربالایی سرازیری دارد در سختی ها مقاوم و صبور بودند و آستانه تحمل شان هم بالا بود.
حال که به سلامتی از کتل بر گشته ایم برای شادی همه ی رفتگان و در گذشتگانی که با چلک زدن و شو خوانی کردن و اذان گفتن ما را بیدار کردند و از وقت افطار با خبرمان کردند صلوات می فرستیم و یادشان را گرامی می داریم
امیدواریم طاعات و عبادت همه ی از کتل (قله و بلندی) بر گشته ها قبول باشد ان شاءالله