ازهیچکس به جز خودم دلگیر نیستم
دلگیرم از خودم که حقگو بودم ولی حق پذیر نبودم
دلگیرم از خودم که ناصح بودم ولی نصیحت را بر نمی تافتم
دلگیرم از خودم که جایگاه والدین را ندانستم و نفهمیدم تا کار از کار گذشت
دلگیرم از خودم که خودنمایی و حتی خدانمایی داشتم ولی خداخواهی نداشتم
دلگیرم از خودم که به بهانه ی اینکه حق الله را خدا می بخشد گناه اندر گناه کردم
دلگیرم از خودم که حق الناس را به بهانه ی اینکه حالا حالا هستم و زنده ام سبک شمردم تا اینکه حق خواهان به دیار باقی شتافتند و...
دلگیرم از خودم که با توجیه کردنِ گناهانم توبه را به تأخیر انداختم
دلگیرم از خودم که همه را به دیده ی شاگرد و خود را استاد می دیدم
دلگیرم از خودم که در همه ی تخصص ها و علوم (اقتصاد،سیاست، طبابت،فقه،تفسیر، حقوق، هوش مصنوعی، کهکشان و آسمان و زمین و گیاهان و نباتات اظهار نظر می کردم
دلگیرم از خودم که هر روز دیواری قطور در ذهنِ آشفته ی خود می ساختم
دلگیرم از خودم که به جای ریشه کن کردن علف های هرز که مرا وادار به منفی نگری می کردند هر روز به رشد آن ها کمک می کردم
دلگیرم از خودم که با کسانی همراه و هم قلم و هم زبان شدم که هر روز بیشتر از دیروز مرا به سوی دلسردی و نا امیدی می بردند
دلگیرم از خودم که ورودی های مغزم را به روی تنوعات فکری و نو آوری های روز و زندگی کردن در حال و لذت بردن از داشته ها و شکر و سپاس پروردگار بسته بودم