نامه بنوشتم به فرزندان خود
آن عزیزان بتر از جان خود

خاطراتم را نوشتم این چنین
بهر آن فرزانگان دلنشین

گرچه بارها گفته ام از کار خود
لیک ندارم ننگ حتی یک نخود

هر که با حق بست از شیطان گسست
هر با شیطان ببندد او شکست

سال های بودم به تهران سختکوش
بعد از آن گشتم به مشهد دستفروش

شهر تهران بهر من سودی نداشت
همچو عودی بود که هیچ بویی نداشت

در مشهد بودم که درها باز شد
گویی حق گفت موقع پرواز شد

گرچه آن روزها به سختی می گذشت
لیک نا کردم اظهار شکست

روز شب رفتم پی تحصیل علم
گفت باشم اوستادم اهل حلم

باش ساتر همچو شب بر دیگران
پوششی باش بر خطای دیگران

بعد از آن درها برویم باز شد
بین من و ذات حق یک راز شد

ناگزیر رفتم سوی مازندران
هم پی دانستن و هم آب و نان

حال هر وقت می روم شهر مشهد
هست آن دوران سخت بهرم سند

می کنم بر عمر رفته افتخار
که به لطف حق نگشتم نا بکار

شد گذشته از برایم نردبان
تا کنم شکر خدای مهربان

ای عزیزان پند من را بشنوید
هست از بهر شماها این نوید

کار را بر خود مدارید عار و ننگ
پیش پای کس مگذارید سنگ

تا جوان هستید به راه دین روید
تا دهد پروردگار نور مدید

عمله بودم و گشتم دستفروش
نه بودم کم کار و نه کم فروش

شکر حق ایام به خوبی بازگشت
در فراز و اوج گشتم باز نشست

در یکم دی ماه نود و پنج
نامه ام شد یادگار و بِه ز گنج