مرد افتاده در چاه و معلم بی عمل
مردکی افتاده بود در قعر چاه
نه شکایت داشت و نه فریاد و آه
حال زارش دید مردی رهگذر
خواست وی را دور سازد از خطر
گفت همراه خودت داری رسن
تا تو را منجی شوم از این محن
گفت نی نی راحتم بگذار مرد
رو پی کار خودت، ای با خرد
نیستم در قعر این چه بیقرار
این بوَد تاوان یک جرم از هزار
من نه راه و چاه را گم کرده ام
کین بود دستمزد کار و کره ام
سر گذشتم هست بس اندوهبار
آنچه بینی یک بوَد از چند هزار
سال ها بودم در بالای کوه
با چنین فکری که هستم ناستوه
غره گشتم بر توان و علم خویش
حال هستم در دهان گرگ، میش
روزگاری من به هر شهر و دیار
گاه شارح بودم و آموزگار
درس می گفتم از اخلاق و دین
حرف هایم بود از حق المبین
اهل روزه بودم و اهل نماز
هر سحر بودم در راز و نیاز
بارها گفتم به شاگردان چرا
نیستید اهل توکل بر خدا؟
جمله شاگردان نمودم سر به راه
خود عمل ناکرده افتادم به چاه
ناصحی که خویش باشد بی عمل
پند او هر گز نمی باشد عسل
من همی گفتم توکل بر خدا
بی عمل راهم شد از مولا جدا
پیش از آنکه نزدشان رسوا شوم
باید از این چَه رهی پیدا کنم
این حکایت را برادر گوش دار
پند شیرین را چو دارو نوشدار
نقل کردند اوستادی در کلاس
از توکل گفت و دوری از هراس
گفت هر کس کرد توکل بر خدا
چون رهش را کرده از شیطان جدا
می تواند رفت او بر روی آب
می فروزد نام حق چون آفتاب
شاد شد شاگردی از بین همه
که شدم راحت ز رنج و واهمه
رود را با نام حق طی می کنم
خویش را آسوده خاطر می کنم
رود گر هر روز مانع بود مرا
نیست مانع با توکل بر خدا
راه را تا خانه طی کرد با شتاب
تا رسید بر رودخانه ی پر آب
کرد توکل بر خدا از آب گذشت
ذره ای از پای او هم تَر نگشت
این خبر را چون شنیدند والدین
هر دو گفتندهست برما قرض و دین
تا به استادت ز جان خدمت کنیم
خدمتی از نوع بی منت کنیم
گفت شاگرد داده بابایم سلام
کرد تقدیم لطف و احسان و پیام
اوستاد از این خبر شد شادمان
کرد احسان را قبول با قلب و جان
طی نمودند هر دو ره را با شتاب
تا رسیدند ساحل و رودِ پر آب
رفت شاگرد با توکل روی آب
مانده بود استادِ وی آنسوی آب
گفت شاگردش چرا ایستاده ای
از چه اوستادا چنین در مانده ای؟
در جوابش گفت با شرمندگی
در کمال خجلت و درماندگی
رد شدن از روی آب مقدور نیست
گفته هایم در عمل میسور نیست
گفت استادا تو خود گفتی مرا
گر کنی از دل توکل بر خدا
راه های بسته ات وا می کند
رنج و غم هایم مداوا می کند
گفت استادش کلامم بوده حق
لیک گفتار و دلم بودند لق
قلب پاکت حرف حق باور نمود
این چنین باور به قلب من نبود
آنکه گوید حرف از ریب و ریا
راه خود را کرده از الله جدا
بذر را ریزد کشاورز بر زمین
با دل و جان دارد امید و یقین
عالمی که گفت و خود باور نداشت
بذر را بر روی سنگِ سخت کاشت
اوستاد گفت از توکل بر خدا
در عمل شد آبرویش بر فنا
کرد باور آنچه را گفت اوستاد
اوستاد باور نداشت و اوفتاد
هر که گفتار خودش باور نداشت
همچو قاسم بذر روی سنگ کاشت