کاش هایم را که به تسبیح می کشم گرچه فراوانند ولی آرزوهای بر باد رفته و امیدهای به بار ننشسته و راه های ناهموار و بار به مقصد نرسیده ندارم اما دلم می خواست دلی داشتم به صافی و صیقلِ آئینه ،بی ریا و بی کینه
و عشق بی تکرار و عادت و محبت با معرفت و عشق با صداقت
کاش دلم به رنگ ها در نمی آمد و یک رنگیِ فطری و صفای باطنیِ خودش را داشت
کاش همانگونه که به پاکیزگی و آراستگی ظاهرم توجه دارم به طهارت درون نیز توجه داشتم
کاش کارهایم عاقلانه بود و گام هایم برای راحتِ جان بود نه آفت جان
کاش امانت دار خوبی بودم و می دانستم هر آنچه دارم امانت اند
کاش می دانستم لحظه ها تکرار نا پذیرند و چون زمان به پایان رسد روَنده می رود و حسرتش می ماند
کاش می دانستم هر نگاهی شاید آخرین نگاه و هر سلامی آخرین سلام و هر دعایی آخرین دعا و هر مهربانی آخرن مهربانی و هر بدوردی آخرین بدرود باشد
افسوس ندانستم در فردایی دیگر که شمع و گل و پروانه و بلبل همه جمعند شاید من در جمع شان نباشم
کاش می دانستم ستاره جوانی تنها یک بار در آسمان عمر آدمی طلوع می کند و با غروبش حسرت بر دل می گذارد
کاش می فهمیدم والدین بی بدیل و بی جایگزین اند
کاش توفیقی حاصل می شد حلالیت می طلبیدم از همه ی همولایتی هایی که در روستا و تهران با آن ها تعامل داشتم یا نداشتم
کاش رفتن بی بازگشت همولایتی ها و دوستانم تلنگری می شد برای به خود آمدن و آدم شدنم ولی افسوس...
ادامه دارد