آرزوهای بر باد رفته یا ...
شدم سخت نادم ز کردار خویش
که نفرستمی برگ عیشی ز پیش
همه عمر بگذشت در خور و خواب
تفاوت ندانستم آب و سراب
طلایی ترین دوره ام رفت ز کف
چو گم کرده راهی شدم بی هدف
جوانی نشد روشناییِ راه
برفتم ولیکن فتادم به چاه
دلم داشت بس آرزوی دراز
صد افسوس هر گز نرفتم فراز
دلم آرزو داشت به سامان رسد
غم و رنج و دردَم به درمان رسد
دلم آرزو داشت ملا شوم
بخوانم بدانم و دانا شوم
دلم آرزو داشت باشم فقیه
پناه بر خدا زانکه باشم سفیه
دلم خواست استاد قابل شوم
ادیب و سخندان و فاضل شوم
دلم آرزو داشت شاعر شوم
سُراینده و از مفاخر شوم
دلم خواست در جمع و در انجمن
توانم بر آرَم زبان در سخن
دلم خواست روزی سخنور شدم
به کردار و گفتار سَرور شدم
دلم خواست دل داشتم مهربان
ببخشم خودم و همه دیگران
دلم خواست عقل و خرد داشتم
نفوس خودم را به بند داشتم
دلم آرزو داشت انسان شوم
ز کردار زشتم پشیمان شوم
دلم خواست بیرون که هستم شِکر
نباشم بَرِ اهل خانه تَبَر
دلم خواست باشم ز اهل خِرَد
که نا بخردی آبرو می بَرَد
دلم خواست از نیک نامان بُدم
ز خوبان شاه خراسان بودم
دلم آرزو داشت آدم شوم
به هر کار خیری مقدم شوم
بودم پیشرو بهر هر خدمتی
نکردم به همنوع خود منتی
دلم خواست بودم به دور از ریا
نکو کاری ام بود بهر خدا
دلم آرزو داشت توانا بُدم
توانا و با هوش و دانا بُدم
توانمندی محصول دانایی است
فرومایگی اصلِ نادانی است
دلم داشت صد آرزوی دگر
ولی هست با کاش و اما اگر
بکن قاسم از سر برون این امید
که در آن نباشد نشانِ نوید