اسکندرِ کشور گشا عبرت ماندگار
سکندر شب و روز کشتار کرد
جهان بهر خلق تیره و تار کرد
زره کرد بر تن و آماده شد
شرابش بنوشید و دیوانه
بگفتا به مامش کی مهربان
روم سوی دشمن چو شیر ژیان
مسخر کنم شرق و غربِ جهان
بدست آورم گنج های نهان
هر آنکس که با من شود هم نبرد
محال است او جان به سامان بَرَد
به غره برفت جنگ و پیکار کرد
زمین و زمان تیره و تار کرد
ندانست که جز ذات پروردگار
که با او چه بازی کند روزگار
زد و کشت و از زندگی خسته شد
چو طفل صغیر زار و درمانده شد
به ناگاه بیمار و درمانده شد
ز چشمان اطرافیان رانده بود
نمود امر بهرش طبیب آورند
طبیبی ثقیف و شکیب آورند
طبیب حال و روزِ سکندر چو دید
ز درمان او شد بسی نا امید
بگفتا که دردش ندارد علاج
به دارو و درمان مباد احتیاج
وصیت نما شاهِ کشور گشا
که بی خط نباشد رفتن روا
سکندر بگفت دارویی ده مرا
که باشم دو روز زنده در این سرا
طبیب گفت جانت به لب آمده
غروب است و روزت به شب آمده
بگفت دارویی ده که یک نیم روز
روم جانب مادر سینه سوز
گرفتی چو این رنج و تشویش را
دهم نیمی از کشور خویش را
ندید مادر و جان به جانان سپرد
همه تاج و تخت به سلوکان سپرد
سکندر برفت روی مادر ندید
کِه دیده ستمگر شود رو سفید
بگیر قاسم این درس از روزگار
که شاهان شدند عبرت ماندگار