کاش اینگونه بودم (2)
کاش دانستم که دنیا یک دم است
هر که دستی را گرفت او آدم است
کاش دانستم که مقصد دور نیست
شمع باید برد کانجا نور نیست
کاش دانستم که این کاروانسرا
گاه شادی بوده گه ماتم سرا
کاش دانستم که سنگینی بار
عاقبت را می کند چون زهر مار
کاش دانستم که سیرت و کمال
بِه بوَد از ظاهرِ حسن و جمال
کاش دانستم اگر قدرت خوش است
بهتر از قدرت سخا و بخشش است
کاش دانستم که در این کار زار
غیر خدمت هیچ می ناید به کار
کاش دانستم که صدقِ بندگی
یعنی دوری از نفاق و بردگی
کاش دانستم که در روز حساب
می نویسند نامه ام را در کتاب
کاش دانستم توان ملا شدن
لیک مشکل می توان آدم شدن
کاش دانستم که حُسن عاقبت
هست والا بهر اهل معرفت
کاش دانستم امید بی عمل
آرزو و اشتیاق است و اَمَل
کاش دانستم نیاز بستگان
رفع شان اولا بود بر این و آن
کاش دانستم که رنج دیگران
رفع شان آرام دارد جسم و جان
کاش دانستم که آفات غرور
می کند مغرور را از نور دور
کاش دانستم که اعمال ریا
هست نزد حق تعالی بی بها
کاش دانستم که حرف بی عمل
هست چو زنبور بزرگ بی عسل
کاش دانستم که هر چه کشته ام
چون شود فردا همان را بدروَم
کاش دانستم که در دارالقرار
مال و فرزندان نمی آیند به کار
کاش دانستم که دنیا بی وفاست
دل سپردن بر چنین دنیا خطاست
کاش دانستم که بهت و افترا
هست گناهی که نبخشاید خدا