چه خوش بود روزهای بهمن آباد

که از رنجِ خبرها بودم آزاد

به غیر از صحبت قیماق و مسکه

نبود حرف از دلار و نرخِ سکه

کشاورزان بدیدم شاد و دلگرم

قناعت پیشه و خشنود و خرم

ندیدم هیچکس دلسرد و دلگیر

خوشا دارنده ی محصولِ خاکشیر

اگر چه قیمتش کرده تنزل

ولی کرده خدا لطف و تفضُل

به روستاهای دیگر سر کشیدم

گله و شکوه از مردم ندیدم

زن و مردِ کشاورز غرق در کار

خداوندا تو آنان را نگهدار

من آنجا با همه مأنوس بودم

به نزد شمس شان فانوس بودم

میان آفتابِ داغ و سوزان

گهی رفتم سویز و گه مزینان

خوشا اردیبهشت که خود بهشت است

که هم وقت درو و فصل کشت است

قنات و چشمه گر چه هست کم آب

ولی هست دشت و صحرا سبز و شاداب

به هر برگی که می بینی نشان است

نشان ها بهرِ اهل دل عیان است

درخت های عظیمِ توت و شاه توت

ثمر داده چو مروارید و یاقوت

بگو قاسم هر آن کس کاشت این دار

به فضل و لطف خود او را نگهدار

سه هفته بیش ماندم بهمن آباد

همه روز هدیه می دادم به اجداد

دعا کردم و خواندم حمد و توحید

که ماند نامشان نیکو و جاوید

سفر پایان گرفت با لطف یزدان

شدم وارد به مشهد،قلب ایران

سلام خورشید تابانِ خراسان

امید و آرزوی مستمندان

سلام بر زائران و دوستانت

سلام بر پیروان و شیعیانت

سلام بر تک تک خدمتگزاران

سلام بر خادمان و کفشدران

به پایان گرچه آمد دفتر ما

حکایت همچنان باقیست اما...