در وصف زادگاهم بهمن آباد
شرح حال خویش گفتم از وطن
رفت گویی از شعف روح از بدن
خاطراتم را همه دیدند عیان
آنچه کردم در سفرنامه بیان
کردم آنجا یادِ مردان و زنان
یاد شد از ماندگان و رفتگان
هر چه را دیدم نوشتم در سفر
از وطن خواهم نوشت بار دگر
بهمن آباد زادگاهم ای وطن
ای تو خاکت سرمه ی چشمان من
صاحب اندیشه های ماندگار
خاستگاه عاشقان هشت و چهار
جان من با مهر تو گشته عجین
درفراقت من به غم هستم قرین
گرچه دورم من زتو فرسنگ ها
غیر نام تو به سر ناید مرا
می شوم دلتنگ و بی صبر و قرار
هرشب جمعه به هنگام مزار
تا بخوانم زیارت اهل قبور
می دهم اکنون سلام از راه دور
آن که رفته زیر خاک از ما بودَ
جای ما نیز عاقبت آن جا بودَ
آن همه آدم که در گِل خفته اند
سال ها با یکدگر گُل گفته اند
آن خرابه ها که می بینی عیان
هرستونش عبرت است بر این و آن
ما از آن جا بگذریم چون کور و کر
چونکه گویند هست آن جا جن و شر
در شب یک جمعه ای هنگام عصر
آن خرابه ها برایم شد چو قصر
رفتم و مهمان شدم بر دوستان
خانه ی اجدادی ام شد بوستان
تکیه دادم بر یکی دیوارها
گفتم ای دیوار و ای مخروبه ها
ای خرابه ها که آبادید شما
سرگذشت بهمن آبادید شما
با شما هستم ای ویرانه ها
گو کجایند مالک و معمارها؟
در، ندارد خانه تان تا در زنم
کس نمی بینم که با او دَم زنم
ناگهان گوشم صدایی را شنید
تا به آن روز این صدا را ناشنید
ای به غفلت رفته اندر خواب و خُفت
همچو ما روزی تو هم در قبر خُفت
روزگاری چون تو سامان داشتیم
مال و فرزند فراوان داشتیم
در میان خانه ها و کوچه ها
گاه شادی بود و گاهی هم عزا
ناگهان گرگ اجل از ره رسید
گله ها را یک به یک از هم درید
چون شبانِ گله ها در خواب بود
گرگ آمد گوسفندان را ربود
گر تو هم در خواب غفلت سر کنی
همچو ما این جا به حسرت سر کنی
قاسمِ ملا دمی بیدار شو
مستی و غفلت بس است هوشیار شو