سفر نامه بهمن آباد تیر ماه 1401(قسمت دوم)
دلم هوایی شد و رفتم وطن
به گذشته فکر می کنم و مردمان معتقدی که وقتی قصد سفر می کردند جز ذکر و یاد خدا و توکل به چیز دیگری نمی اندیشیدند
آن روزها خداحافظی مسافر با اهل خانه و با همسایه ها و اهل محل صمیمیت خاصی داشت بدرقه ها با اشک و حلالیت طلبی همراه بود اهل خانه برای عزیز سفر رفته صدقه می دادند تا مسافرشان در صحت و سلامت به وطن باز گردد
اگر سفر زیارتی(مشهد) بود اهل محل، مسافر مشهد الرضا(ع) را با چاوشی و سلام و صلوات تا صدها متر آنسوتر بدرقه می کردند
مسافر با خود توشه ی راه(نان و قاتق و ...) می برد تا هر کجا باشد از دسترنج خود نوش جان کند
مسافر دیروز خوب می دانست که چون در سفر، خُلق و خوی انسان متغیر است باید صبور و اخلاق و رفتارش خدا پسندانه باشد و هر گز خرج و کار و بارِ خود را بر دوش همسفرش نگذارد
آنچه اشاره شد نگاهی به سفرها در گذشته ی نه چندان دور بودو من اکنون مسافری هستم که نگاهم و مرکبم با گذشته متفاوت است نه کسی به استقبالم می آید و نه بدرقه و چاوشی در کار است و نه چون پدران مان توکل میدانم
اینجا بهمن آباد است و من مسافر کویرِ ساکت و نام آشنایی هستم که هرکجا باشم بخشی از بودنم و قلبم در این سر زمین جا دارد و با مردان و زنانش انس ویژه دارم.
در نخستین روز از فصل تابستان، سفر کوتاه مدت خود را آغاز کرده ام هوا با همه ی پاکیزگی اش همچنان بر طبل گرما می کوبد خورشید حضور هیچ ابری را بر نمی تابد بی وقفه می درخشد و در طول روز،داغی اش را به عمق اسخوان می رساند در نخستین شبِ اقامتم قرار است در پشت بام با نگاه کردن به ستارها خواب را در آغوش کشم ولی پشه های بسیار ریز با فرو کردن نیش زهر آلودشان به مسافر تازه از راه رسیده خوش آمد می گویند با این حال چشم از ستاره ها بر نمی دارم و به خالق این همه زیبایی سحر انگیز می اندیشم...
ادامه دارد