با شما سخن می گویم ای بلند قامتانِ سر فراز...
مخاطب مان تنها نباید انسان باشد می تواند آب باشد 
با تکه سنگی که سیل او را از کوه جدا کرده و در گذرِ زمان،فرسنگ ها  از وطنش دور شده
یا یک حیوان اهلی
 با درخت و حتی یک گیاه و شاخه گل کوچک
 البته مخلوقاتِ دیگری در زمین و آسمان هستند که  با شعور،خالق شان را تسبیح می کنند و  ما می توانیم با آن ها سخن بگوییم و تفکر کنیم ولی در میان انبوهی از آفریده های ریز و درشت یک برج  را مخاطب قرار دادم  و با او سخن گفتم همان برج هایی که در گذشته،چشمِ قلعه ها بوده اند
 از آنجا که سلام کلید فتح کلام است به یکی از برج ها به نمایندگی از همه ی برج ها سلام کردم و با او اینگونه سخن گفتم؛
سلام بر برج،نماد ایستادگی و صبر و استقامت
جناب برج! دیدن تو مرا می بَرَد به صدها سال پیش از این،گویی صدای سازندگان و قراولانِ(نگهبانان) آن روزگار و حتی بودن و حضورشان را احساس می کنم.به همین دلیل خدمت رسیدم تا با تو به عنوان چشمان تیز بین قلعه سخن بگویم و بشنوم خواهش می کنم خاطراتت را ورق بزن و از تاریخ برایم بگو و از آنچه در طول این همه سال بر تو گذشته است!
می دانم تو هر روز با ما سخن می گویی اما برای ما کرهای به ظاهر شنوا که گوشها مان را پر کرده اند از صداهای نا مأنوس و نا هنجار واضح تر از روزهای پر فراز و نشیب بگو  که چه بر سر ساکنین قلعه ها آمده و بگو چرا بهمن آباد که به گواه تاریخ شهر معتبر و بزرگ و آباد بوده اینگونه تبدییل شد به روستای کوچک؟
از حوادث دردناکی بگو که در درازای سال برای قنات پیش آمده
 از سیل های ویرانگر بگو که هیچ سودی جز زیان نداشته،
از فروریختن عمارت ها بگو و کوچ اجباری مردان و زنان،
از قدمت گورستان،از آتشکده ها و آداب بر گزاری مراسم گذشتگان،
از عاشقانه های برُدِه عشقو و دل های پاکِ جوانان و از هیجانِ مردمانی که بر روی بُرده عشقو دیدن طلوع و غروب خورشید را به تماشا می نشستند
 از مراسم جشن و عزا و آداب ازدواج
و از تشریف فرماییِ دو مهمان یا ستارگان درخشان(امام زادگان) که پناهنده ی این دیار شدند...
ادامه دارد