دلم  می گیرد وقتی خفتگان در قبور را بیدار و خودم را خفته و در خواب می بینم.
دلم می گیرد وقتی نمی خواهم و حتی نمی توانم خودم باشم
دلم می گیرد وقتی می بینم آدم ها  بی آن که خودشان را مستحق تغییر بدانند می خواهند همه چیز و همه کس را به میل خود تغییر دهند تا چون او  باشندو مانند او فکر کنند
دلم می گیرد وقتی نظر دیگران را به هر قیمتی می خواهم با خودم همراه کنم
دلم می گیرد وقتی افراد جامعه، پرگو را سخنور و سکوت کننده را لال و بی خاصیت می دانند.
دلم می گیرد وقتی می بینم صدای ظالم به سبب آنکه بلند حرف می زند شنیده می شود ولی صدای کوتاهِ حق طلبِ مظلوم شنیده نمی شود.
دلم می گیرد وقتی می بینم معلم  با روش های دیروز می خواهد فرزندم را برای زندگی فردا آموزش دهد و آماده کند .
دلم می گیرد وقتی به خانه های زادگاهم فکر می کنم که دیروز آن همه بزرگ بودند و اکنون هی کوچک و کوچکتر می شود
دلم می گیرد  وقتی هر چه نلاش می کنم نمی توانم همان باشم که هستم
دلم می گیرد وقتی می بینم بزرگترها در پیش چشمان کوچکتر کوچک می شوند و کوچکترها نیز بی آن که بررگ شوند و بزرگی بیاموزند تنها خود را برتر و امروزی می پندارند.
دلم می گیرد وقتی می بینم خفتگانِ در خوابِ غفلت تنها وقتی صدای کلنگ قبر کن و بریدنِ کفن  را می شنوند و در خانه گور جای می گیرند بیدار می شوند.
دلم می گیرد وقتی می بینم در سختی ها حکمت خداوند نا دیده گرفته می شود.
دلم می گیرد وقتی می بینم در انتخاب ها صورتِ زیبا جای سیرتِ زیبا را می گیرد.