می گوید: حال و روزم ابری و زمستانی است اما دلم تمنای بهار دارد.

همچون درختی که برگ هایش در پاییز می ریزند  و شاخه هایش در زمستان رو به خشکی می رود پر و بالم را ریخته می بینم

می گویم: دلت خوب می داند باید برای تازه شدن پژمردگی و برای سبز شدن زرد شدن را بیاموزد

 آن که زمستان را درک نکند از بهار و بهاری شدن چیزی نمی داند

پژمردگی نیز نوید بخشِ تازه شدن و نو شدن است برگ درخت ها تا زرد و پژمرده نشوند سبز و نو نخواهند شد.

جای جای دنیا و مجموعه ی آفرینش کلاس درس است بستگی به ذکاوت و تفکر  شاگرد کلاس و تماشاگر صحنه هادارد که پژمردگی را مرگ و نیستی و تمام شدن بداند یا آماده شدن برای نو و تازگی و زندگیِ دوباره!

کسی که با کمترین لرزشی خود را ببازد در کلاس درسِ درخت و هیچ گیاهی شرکت نکرده و طعم خوش شکفتن را نمی داند.

با کمی دقت به این درک می رسیم که زرد و خشک شدنِ برگِ درختان و افتادن شان در  رهگذرِ رهگذران نوعی مرگ است و جوانه زدن و به برگ و بار نشستن درخت ها در فصل بهار به معنای زنده شدن آن هاست .

انسان ها نیز مدام می میرند و زنده می شوند هرکس باید برای زنده شدن بمیرد.

مرده بدم ، زنده شدم، گریه بدم ، خنده شدم

دولت عشق آمد و من، دولت پاینده شدم

گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم

در هوس بال و پرش، بی پر و پر کنده شدم....

این که فرموده اند قبل  از آنکه مرگ به سراغتان آید، بمیرید یعنی پیش از مردن، کاری کنید که هواهای نفسانی تان بمیرند که البته در این باره معانی مختلفی  شده است که بماند.