حکایت مردن و انتقالِ من به داخل قبر و... (قسمت7)
ماجرای احتضار و مرگ و قبر و...
کوچه پر شده بود از زنان و مردانی که برای عرض تسلیت و تعزیت و تشییع آمده بودند.هرچه می گذشت پرده ها و حجاب ها بیشتر بر داشته می شد و اعمال گذشته ام نیز نمایان تر می شدندهیچ چیز از نگاهم دور نبود دیدنِ خانه و مال و اموالی را که سال ها برای جمع آوری آن ها از هیچ حق و حلال و حرامی دریغ نداشتم ملال آور بودند. به ویژه آنکه در سرای آخرت ، هیچ راه و امکانِ جبرانِ حق و حقوق ضایع شده ی مردم وجود نداردچون روح اُنس زیادی در دنیا به بدنم پیدا کرده بود همه جا جسدم را همراهی می کرد.از این رو با آنکه چشم هایم بسته بود همه اتفاق های حال و گذشته را می دیدم حتی شیون خانواده ام و حرف هایشان را به خوبی می شنیدم. به همین دلیل دلم می خواست صدایم را می شنیدند وقتی فریاد می زدم شما را به خدا به جای تعریف های تاریخ گذشته و بی حاصل و به جای بر پا کردن مراسم هایی که بوی چشم و همچشمی و اصراف می دهد و به جای کارهایی که به خودتان اعتبار می بخشد از مردم حاضر و غایب برایم حلالیت طلب کنید مگر ملاها روی منبر برای شما فرمایش امام صادق را بارها نگفتند که فرمود:چون مؤمنی بمیرد و در جنازه ی او چهل نفر از مؤمنان حاضر شوند و بگویند:خداوندا ما از او(میت) به غیر از خوبی و نیکی چیزی نمی دانیم و تو داناتری به احوالِ او از ما،چون این را بگویند حق تعالی می فرماید که من شهادت شما را قبول کردم و آمرزیدم آن گناهانی را که می دانم و شما نمی دانید؟...
ادامه دارد