حکایت مردنِ من و انتقال به داخل قبر و...(2)
آنچه پیش از مرگ به من دست داد؛
هرچه به مرگ و حالت احتضار نزدیکتر می شدم از مقاوت و تواناییِ اعضای بدنم کاسته می شد و احساس هول و هراسِ بیشتری به من دست می داد،سروصدا وگریه و شیون همسر و فرزندانم که بیشتر برای گرفتاری های خودشان بود آزارم می داد هیچ کس تصور نمی کرد من نیاز به یک سکوت و آرامش مطلق دارم دلم می خواست می توانستم به آن ها بگویم اگر مرا دوست دارید برای راه دراز و طولانی و سفر بی توشه من دعا کنید اگر بار گران بودم از میان شما می روم اما شما به جای این همه شیون که هیچ تأثیری به حال و روز من ندارد از من راضی باشید و از همسایه ها و اقوام و خویشان رضایتمندی بگیرید.
شاید گفتن و باورش سخت باشد ولی احوال پیش از مرگ ترس و هراس خود را دارد زیرا برخی از واقعیت ها در زمان حیات، بر انسان پوشيده است و در لحظه مرگ آرام آرام، بر محتضر آشکار می شود؛ در آن زمان كه آدمي از مرز دنيا مي گذرد، و در آستانه جهان غيب قرار مي گيرد فرشته مرگ را مي بيند. در چنين حالتی است كه رابطه او با اطرافيان و رابطه ی اطرافيانش با وی قطع مي شود،نه محتضر مي تواند مشاهدات خود را برای آنان بگويد و آنچه بر وي مي گذرد، توضيح دهد و نه اطرافيان قادرند به اطلاعات و مشاهدات محتضر پي ببرند و از چگونگي حالِ وی آگاه شوند.آنجاست که آدمی مثل این بنده ی ناچیز، تنهایی و بیکسی را به معنای واقعی درک می کند و در آن حالت سخت بود که فهمیدم مال و نام و اولاد و همسر و هیچکس به درد امروز من نمی خورند هرچه به مرگ نزدیک تر می شدم بیشتر افسوس می خوردم و از اعمالم اظهار پشیمانی می کردم ...
ادامه دارد