از دل هایی گفتیم که چون بهار را درک نمی کنند همچنان در خزان می مانند

از دل هایی  که عشق بدان ها راه نمی یابد،

بدیهی است بهار  که می آید به همراه خود طراوت و شادابی و رویش می آورد و آنکه در فصل بهار طراوت و نشاط ندارد سخاوت بخشش و لبخند هم ندارد!

کسی که نمی تواند و یا نمی خواهد نشاط و لبخند و گشاده رویی را به خود و دیگران ببخشد سخی نیست.

 بهار است و سر مستی و چهچه بلبلان،وقتی بلبلان را بر شاخساران می بینم که نوای عشق سر می دهند،

وقتی سرسبزی و طراوت را در گیاهان مشاهده می کنم که گویی برای روئیدن از یکدیگر سبقت می گیرند،

وقتی خورشید را می بینم که سخاوتمندانه و  بدونِ هرگونه چشم داشتی بر همه ی بام ها و دل ها می تابد و من نه تنها بر دلی نمی تابم بلکه آن را می شکنم یعنی دلم در خزان است.

 وقتی می بینم ؛با طلوع خورشیدِ عالمتاب، زمین نیز بهترین گل هایش را به او تقدیم می کند  و من حتی از یک لبخند به کودک و خانواده ام دریغ می کنم یعنی با بهار بیگانه ام.

راستی، چرا همه ی گیاهان و حتی حیوانات با آمدنِ بهار، بهاری می شوند و برخی از ما نگران آمدنِ بهار هستیم و چهره و نگاه زمستانی د اریم؟

 دلم می خواست وقتی بهار از راه می رسد دلمان نیز بهاری می شد تا از صمیم قلب یکدیگر را در آغوش می گرفتیم و از سر صدق، برای هم دعا می خواندیم.

چه خوب بود دلی داشتیم به وسعت مهربانی تا بی چشمداشت، شادی را برای فرزندان و دوستان و آشنایان و همسایگان و... طلب می کردیم.

نکو بود اگر دوستی ها و محبت مان شرطی و مقطعی نبود، بلکه جاری بود...

ادامه دارد