چند کلمه خودمانی ا(1)
قمار باز...
خورشید طلوع کرده بود و من غرق در افکار جور واجور بودم به عمر رفته ام می اندیشیدم و راهی را که تاکنون پیموده ام با چنین تفکری دورنمای خوبی برای گذشته ام نمی دیدم زیرا آن چه در مخیله ام جای نداشت «اکنون» بود از این رو یا افسوس گذشته را می خوردم و یا ترس از آینده آزارم می داد وقتی هم خودم یا را با دیگران اندازه می کردم همچون بازنده ای سر در گریبان داشتم و غصه ی داشته های این و آن را می خوردم چندین سال به همین شکل گذشت تا این که خودم و همه ی اطرافیان متوجه شدند دچار یک نوع بیماری شده ام ولی هیچکس از درد من آگاه نبود! سر انجام نزد بزرگی رفتم که در دانایی مورد وثوق بود وی گفت همه ی قماربازان چنین غمی را با خود حمل می کنند قمارباز وقتی هم می بَرَد بازنده است زیرا او فقط احساس بُرد می کند ولی چون غرور خاصی دارد نمی داند و حتی نمی خواهد باور کند که وی مرتب می بازد و یا در حال باخت است و چون درکِ درستی از واقعیت ندارد نمی فهمد او به خودش ستم می کند، حال در نظر بگیریم کسی را که با عمر خود قمار می کند آیا او می تواند احساس سلامت و آرامش داشته باشد؟ وقتی انسان بهترین سرمایه یعنی عمرش را در راه لهو و لعب و تنبلی و بیکاری و ...از دست بدهد چگونه می تواند دلخوش به آینده باشد به خصوص جوانی که با هزار و یک آرزو روزگار می گذراند وقتی یک جوان عمرش و بودنش و هستی اش و آبرویش و موقعیتش و رعنایی اش و آینده اش را در راه های هیچ و پوچ و نا صوابی چون اعتیاد صرف می کند او باید هم از آینده بترسد زیرا در دل چنین آدمی بذر امید هرگز جان نمی گیرد و سبزه نمی زند و جز ظلمت و تاریکی نمی بیند...
ادامه دارد