همراه با مشاهیر و  مفاخرِ زادگاهمان  بهمن آباد.

شادروان دکتر علی شریعتی: فلسفه به او(علامه بهمن آبادی)  آموخته بود كه غوغا و تلاش و فريب حيات همه پوچ  و دروغين است و ابله فريب دين به او آموخته بود كه دنيا و هر چه در اوست، پليد است و دلهاي پاك و روحهاي بلند را نمي فريبد و...

 در اين منجلاب، جز كرمهاي كثيفي كه از لجن مست مي شوند و به نشاط مي آيند، چيزي نيست و او كه نه مي خواست فريب خورد و نه لجن مال شود، شهر را و گيرودار شهر را رها كرد و چشمها را منتظر گذاشت و به دهي آمد كه هرگز در انتظار آمدن چون او كسي نبود. هشتاد سال پيش، وي در آغاز كمال، با لباني خاموش، پيشاني اي از انديشه مواج، ابرواني، از ايمان و تصميم، گرفته، سر از نوميدي در برابر هرچه بر روي خاك و در زير اين آسمان مي گذرد، پايين و گام هايي از آن رو كه به هيچ جا نمي خواهد برود، مطمئن و آرام، چهره اي بر معصوميت اين مردم، رحيم و چشماني از برق نبوغ، تند و لبخندي از ناچيزي خويش در برابر عظمت "او"، متواضع و گردني از حقارت عالم و اهلش برافراشته از غرور و سر و وضعي از فرط استغنا و صميميت، بي ريا و ساده و رها كرده، به اين روستا آمد و در خانه كوچكي، در خم كوچه اي منزل گرفت و در انتظار پايان يافتن بازي مكرر و بي معني اين دو دلقك سياه و سفيد ماند و مرد. و مردم صميمي ده از او چه ها مي گفتند. يك شبه امام، شبه پيغمبر، يك فرشته، يكي از اولياءالله و به هر حال، غريبي از مردم آن عالم در اين ده! "كفش هايش گاه پيش پايش جفت مي شد... روز مرگ خويش را خبر داد... سال قحطي، دخترانش ناله كردند كه سال سخت است و زمستان را بي اندوخته ناني چه كنم؟ و او از خشم بر آشفت و نيمه شبي، ناگهان، صداي ريزشي كه از كندوخانه برخاست، همه را بيدار كرد، رفتند و ديدند كه از نافه گندم مي ريزد و برخي كندوها لبريز شده است..."

ادامه دارد