سفرنامه قاسم ملا در محرم 97(8)
3 شنبه 27 شهریور و هفتم محرم
امروز در خلوت خودم به خانه های پر خاطره ام سر کشیدم روی رازینه(پله) نشستم و به سال هایی فکر می کردم که لحظه لحظه هایش خاطره انگیز بودند و به تاریخ پیوستند ناگهان با صدایی که از دل بر می خواست با خودم زمزمه کردم.
روزگار کودکی ام یاد باد
فصل خوب زندگی ام یاد باد
روزهای کئودکی یادت بخیر
فصل خوی خوب زندگی یادت بخیر
بهمن آباد زادگاهم ای وطن
خاک پاکت سرمه ی چشمان من
خاطراتم از تو باشد بی شمار
دشت و صحرایت برایم لاله زار
خاطرت در خاطراتم ماندنی است
چشمه ات آب حیات و زندگی است
خانه ی ما گر چه از خشت و گِل است
لیک در این خانه یک دنیا دل است
گو کجا رفتند آن دلدادگان
زود شد بر چیده بزم عاشقان
کوچه هامان سوت و کور و بی صداست
وای از دنیا که افزون بی وفاست
نه عمه مانده نه خاله و عمو
با که گویم شرح حالم مو به مو
در خلوتِ خودم شعرهای خود خواسته و از دل بر خاسته را زمزمه می کردم ولی مگر گذشته ها و رخدادهایی که خود شاهدش بوده ام لحظه ای مرا رها می کرد؟از زادگاهم که می نویسم آسمان را صاف و دل ها را مهربان و چشم اندازها را زیبا و چهرها را متبسم می بینم، این جا بهمن اباد زادگاه من است روستایی در قلب کویر، جایی که به قضاوت تاریخ مهدِ فرزانگان و فرهیخته گان و بزرگان بوده است.
ادامه دارد